درد بی کسی (قسمت 81)
همسر آقای مدیر در آشپزخانه حیاط مشغول تدارک شام بود و من با پدر دختر که حالا در گوشهای از هال روی مبلی نشسته و سربهزیر انداخته است، مشغول صحبتهای پراکنده بودیم.
همسر آقای مدیر در آشپزخانه حیاط مشغول تدارک شام بود و من با پدر دختر که حالا در گوشهای از هال روی مبلی نشسته و سربهزیر انداخته است، مشغول صحبتهای پراکنده بودیم. مدتی که گذشت انگار حوصله دختر سر رفت، سر بلند کرد و پرسید: آقا حسرت بازهم چای میل دارید برایتان بیاورم؟ بهسرعت جواب دادم: نه خانم خیلی متشکرم من شبها اصلاً چای نمیخوردم. این را هم چون شما لطف کرده بودید میخواستم دستتان را رد نکنم. رنگ صورتش از خجالت عوض شد و دوباره سرش را پایین انداخت. حجب و حیا یکی از سرمایههای این خانواده کوچک بود. صداقت و متانت همراه با ادب و تربیت از درودیوار این خانه میبارید. بالاخره همسر آقای مدیر به اتاق پذیرایی آمد تا مجدداً به من خوشآمد بگوید. روی یکی از مبلها نشست و دختر یک فنجان چای جلوی او گذاشت. نگاهی عاشقانه به دخترش انداخت و گفت: دستت درد نکند عزیزم امیدوارم همیشه خوشبخت و سلامت باشی و رو به من کرد و پرسید: آقا حسرت چای را بدهم خدمت شما؟ لبخندی زدم و گفتم: نه متشکرم، دخترخانم هم پذیرایی کردند و هم مجدداً زحمت کشیدند اما من خدمتشان عرض کردم معمولاً شبها چای نمیخورم مگر مجبور باشم. بعدازآن بلافاصله خندیدم که به کسی برنخورد. آقای مدیر گفت: ولی من مجبورم در کنار خانم مرتب چای بخورم چون روزها خانه نیستم شبها باید جریمهاش را بدهم، دختر دوباره لبخند میزند و این نشانه حضور مجدد زندگی در وجود اوست.