درد بی کسی (قسمت 82)
نمیدانم این گفتگوهای سهجانبه و دلچسب چقدر طول کشید اما اگر تا صبح هم ادامه مییافت خسته نمیشدم و همین برداشت را از خانواده آقای مدیر هم داشتم. زمان نشستن سر میز غذا فرارسیده بود. شامی ساده داشتند.
نمیدانم این گفتگوهای سهجانبه و دلچسب چقدر طول کشید اما اگر تا صبح هم ادامه مییافت خسته نمیشدم و همین برداشت را از خانواده آقای مدیر هم داشتم. زمان نشستن سر میز غذا فرارسیده بود. شامی ساده داشتند. بشقابی از خوراک ماکارونی همراه با ظرفی از ماست و سبدی پر از سبزیخوردن، آقای مدیر گفت: میدانم که باید پذیرایی بهتری از شما میکردیم اما صداقت و ساده زیستی تنها سرمایه یک خانواده فرهنگی و کوچک است و شما هم دیگر جزئی از این خانواده هستید که باید بدانید یک فرهنگی برای تأمین زندگی خانواده توانی بیش از این ندارد. ظرف ماکارونی را تا آخر خوردم درحالیکه مرتباً از مزه و طعم خوب آن تعریف میکردم. خانم آقای مدیر کفگیر دیگری در بشقاب من کشید و چون میخواستم حرف خودم را درباره خوشمزگی شام تأیید کرده باشم آن مقدار از ماکارونی را هم با لذت و اشتهای فراوان خوردم. آقای مدیر گفت: امشب دخترم برای اولین بار سرآشپز خانه ما بوده و بقیه کارها را مادرش انجام داده. دختر درحالیکه با متانت کامل شامش را میخورد لبخندی زد و سرش را بهعنوان تشکر از تعریف پدر تکان داد. همسر آقای مدیر درحالیکه میخندید به شوهرش گفت: حالا آبرویمان را جلوی آقا حسرت نبر که فکر کنند من آشپز خوبی نیستم. آقای مدیر باعجله حرفش را عوض کرد و گفت: نه نه منظورم این نبود که زحمات شما را نفی کرده باشم بلکه میخواستم خوشحالی خودم را از اینکه دخترم اینگونه به زندگی برگشته ابراز کنم و این بار هم دختر با تکان دادن سر از پدر قدردانی کرد.