درد بی کسی (قسمت 87)
من هم جواب لبخندش را به خندهای میدهم که چندان شیرین نیست. گفتم: کار دیگری با تو داشتم اگر وقت داری برویم دفتر باهم صحبت کنیم.
من هم جواب لبخندش را به خندهای میدهم که چندان شیرین نیست. گفتم: کار دیگری با تو داشتم اگر وقت داری برویم دفتر باهم صحبت کنیم. ابراهیم گفت: من همیشه برای تو فرصت داشته و دارم. حالا هم تا فردا صبح که باید به مرکز سپاه دانش دختران برای کلاس سرود بروم، در خدمت شما هستم. گفتم: شوخی نکن میخواهم جدی حرف بزنم. گفت: بسیار خوب ما هم شوخی نکردیم و جدی گفتیم. همانطور که بهطرف دفتر کلوپ درحرکت بودیم گفتم: نظرت راجع به خانواده آقای مدیر کلوپ چیست؟ برگشت و نیمنگاهی به من کرد و ساکت شد و بعد بهسرعت بهطرف دفتر خالی رفت و روی یکی از صندلیها نشست و درحالیکه استکان چای سرد شده را که روی میز بود یکنفس میخورد، اشاره میکرد که من هم بنشینم. روبرویش نشستم. استکان را داخل نعلبکی گذاشت و گفت: نشد، اجازه بده عروسی من انجام بشه بعد تو شروع کن. بازهم خندید و درنهایت آرامش ادامه داد: میدانم که یک ماهی در کنار آنها بودهای و شاید به خاطر بیماری آن دختر احساساتی شدهای اما اگر غیر از اینهاست و حقیقتاً به او علاقهمند شدهای خانواده خوبی هستند و تنها فرزندشان همین دختر است. از زمانی که به اصفهان آمدهام آنها را میشناسم و اگر مایلی حاضرم از جانب تو به خواستگاری بروم. گفتم: نه نه، صبر کن، حالا زود است. باید با مادرم هم صحبت کنم. ابراهیم گفت: اگر فکر میکنی آنها اجازه میدهند کس دیگری را وارد زندگیشان کنی اشتباه محض است. بنابراین باید یکتنه وارد میدان بشوی.