درد بی کسی (قسمت 89)

آن شب تنها خواننده حاضر برای اجرای برنامه معین بود و تا آن ساعت خواننده صدای «باس» نیامده بود.

آن شب تنها خواننده حاضر برای اجرای برنامه معین بود و تا آن ساعت خواننده صدای «باس» نیامده بود. کسی هم از او خبر نداشت. مثل همیشه که چرخ پنجم بودم خودم را آماده کردم که اگر تا زمان اجرای برنامه پیدایش نشد روی صحنه بروم باآنکه حوصله‌اش را نداشتم و هنوز در نگرانی نیامدن آقای مدیر به کلوپ به سر می‌بردم اما ناچار بودم برنامه خواننده غایب را خودم اجرا کنم که خالی نباشد. ساعت 2 بعد از نیمه‌شب مثل همیشه ماشین را سوار شدم تا پس از رساندن پدر حسن آقای خودمان که سرآشپز کاباره بود به خانه بروم. درراه رفتن به خانه پدر حسن آقا از او خواستم تا سفارش برادرم را به پسرش بکند تا هوایش را در چاپخانه داشته باشد و به کارش علاقه‌مند شود. او هم از من خواست مطمئن باشم که اگر پسرش کاری را قبول کند تا آخر انجام می‌دهد. پیش خود فکر کردم فردا صبح اگر بردارم به‌موقع سرکار برود معلوم می‌شود توانسته‌اند او را علاقه‌مند کنند و الا باید فکر کاری تازه برای او باشم. روز و شب پرکاری بود، خستگی تمام وجودم را گرفته بود چون تمام‌روز درگیر کارهای متفاوت بودم و نتوانستم استراحت کنم. تاریکی مطلق فضای خانه را پرکرده بود و ساعت‌ها از خواب شبانگاهی اعضاء خانواده می‌گذشت. بدون اینکه چراغی روشن کنم آرام و بی‌سروصدا به اتاقم رفتم. ساعت 9 صبح با صدای در زدن مادرم بیدار شدم و برای صرف صبحانه به سالن رفتم. تنها مادر و خواهرم مشغول خوردن صبحانه بودند. برادر کوچکم به مدرسه ‌رفته بود، سراغ برادر اول را گرفتم. مادر گفت: می‌خواستی کجا باشد؟ رفته چاپخانه سرکار. نفس راحتی کشیدم، انگار پذیرفته است چاره‌ای جز رفتن به چاپخانه ندارد.

ارسال نظر