درد بی کسی (قسمت 91)
آرامش اخیر در رفتار مادرم همه ما را به تعجب واداشته بود، او کسی بود که همیشه حرف اول و آخر را میزد اما حالا با همه تعامل میکند شاید به خاطر اینست که پا به سن گذاشته و دیگر حوصله کلنجار رفتن با اینوآن را ندارد!
آرامش اخیر در رفتار مادرم همه ما را به تعجب واداشته بود، او کسی بود که همیشه حرف اول و آخر را میزد اما حالا با همه تعامل میکند شاید به خاطر اینست که پا به سن گذاشته و دیگر حوصله کلنجار رفتن با اینوآن را ندارد! گفتم: چند روزی به من فرصت بدهید تا بتوانم کاری برایش پیدا کنم. مادر دوباره صورت مرا بوسید و گفت: میدانم که برای این خانواده هم پدری و هم برادر. از جا بلند شدم که لباسم را بپوشم و دنبال بقیه کارهای اساسیم که رفتن به کویت است بروم. مادر دوباره تأکید میکند که کار خواهرم را فراموش نکنم. دلم میخواست سری به کلوپ بزنم و از نگرانی نیامدن مدیر به آنجا راحت شوم اما کارهای دیگری هم داشتم بنابراین تصمیم گرفتم عصر به آنجا بروم. بهتر دیدم اول سری به بوتیکم بزنم و از کار فروشندههای آنجا مطلع شوم. ماشین را مقابل هتل پارک کردم و خودم به فروشگاه رفتم، مثل همیشه پر بود از خانمها و آقایانی که به دنبال مدهای جدید پوشاک و کفش بودند و این دو فروشنده زنوشوهری که برای من کار میکردند با چهرهای گشاده پذیرای مشتریان بودند. آقای فروشنده گفت: کجایید آقا حسرت، میخواستم در زمان تعطیلی ظهر بوتیک سری به خانه شما بزنم و لیست کسریها را بیاورم که گفتید میخواهید به کویت بروید و بلافاصله چند برگ کاغذ از زیر دفتر فروش بیرون آورد و به من داد. نگاهی گذرا به صفحات آن کردم و گفتم: مطمئنی همه اینها را احتیاج داری؟ گفت: بله آقا حسرت. نزدیک تعطیلات است و مشتریان روزبهروز بیشتر میشوند.