درد بی کسی (قسمت 92)
بهظاهر همهچیز مرتب بود. ویترین جلوه تازهای داشت که نشان از سلیقه خانم فروشنده میداد. خانم در این فرصت که من با شوهرش مشغول صحبت بودیم یک فنجان قهوه تلخ برایم آورد و روی میز پیشخوان گذاشت.
بهظاهر همهچیز مرتب بود. ویترین جلوه تازهای داشت که نشان از سلیقه خانم فروشنده میداد. خانم در این فرصت که من با شوهرش مشغول صحبت بودیم یک فنجان قهوه تلخ برایم آورد و روی میز پیشخوان گذاشت. او میدانست علاقه زیادی به قهوه آنهم از نوع ترک و تلخش دارم. پس از خوردن قهوه صورت نیاز وارداتی را گرفتم و بوتیک را ترک کردم چون ماندن من با ورود مشتریان آشنا روبرو میشد که مجبورم میکرد با این وقت کم با آنها صحبت کنم. به اداره گذرنامه که فاصله زیادی نداشت رفتم که تذکرهام را بگیرم و به میدان نقشجهان بروم تا صورت سفارشی را که از دفتر شرکت کویت آورده بودم به آقای مصدق بدهم که تهیه و بستهبندی نماید که با خودم به فرودگاه تهران و ازآنجا به کویت ببرم. درراه پیش خودم فکر میکردم آیا مادر و خواهر و برادران من میدانند برای امرارمعاش و آسایش آنها چه زحماتی باید کشید و چه مسیرهای پیچیدهای را باید طی کرد؟ بوتیکداری، تدریس در کلاسهای کلوپ، کار شبانه هنری در کاباره، اداره یک شرکت صادرات و واردات در کویت، یک جوان ۲۸ ساله تنها و اینهمه کار؟ میدان نقشجهان محل یکی از کارهای اداری حسن آقا است، او هم مثل من مجرد و تلاش میکند تا برای پدر و مادر و خواهران و برادران فراوان خود مؤثر باشد. بهتر دیدم حالا که اینجا هستم سری به او بزنم و راجع به کار برادرم در چاپخانه و سفارشی که به پدرش کردم جویا شوم، پشت میزش نشسته بود و مثل همیشه با تلفن حرف میزد. داوری آبدارچی اداره یک استکان چای برایم آورد که سرم گرم باشد تا تلفن حسن آقا تمام شود. گوشی را گذاشت و از پشت میزش بلند شد و درحالیکه میخندید به طرفم آمد تا با من دست بدهد و روی صندلی کنارم بنشیند.