درد بی کسی (قسمت 94)

خیالم کمی راحت شده بود اما با شناختی که از برادرم داشتم، می‌دانستم ممکن است یک‌مرتبه هوایی شود و جوش بیاورد و کاسه و کوزه را درهم بریزد.

خیالم کمی راحت شده بود اما با شناختی که از برادرم داشتم، می‌دانستم ممکن است یک‌مرتبه هوایی شود و جوش بیاورد و کاسه و کوزه را درهم بریزد. از حسن آقا سپاسگزاری کردم و گفتم در اولین فرصت از ابراهیم هم تشکر می‌کنم که در حل مشکل من همکاری کردید اما چون شنیدم شما مسئول روابط عمومی کاخ جوانان هم هستید و عصرها ساعتی هم در آنجا خدمت می‌کنید می‌خواستم خواهش کنم اگر احیاناً نیازی به همکاری دختری دیپلمه برای کارهای دفتری آنجا داشتید مرا خبر کنید چون خواهرم امسال درسش تمام‌شده و از من خواسته تا کاری برایش پیدا کنم. آقای داوری آبدارچی برای بار دوم دو استکان چای تازه برای ما آورد و حسن آقا درحالی‌که مشغول خوردن یکی از آن‌ها شد، گفت: اتفاقاً چند روز پیش مدیر کاخ جوانان از من سراغ یک دخترخانم برای اطلاعات و اپراتور تلفن را می‌گرفت که گفتم برایتان پیدا می‌کنم البته قول نمی‌دهم شاید استخدام کرده باشند. شما با خواهرتان صحبت کنید و اگر علاقه‌مند بود عصر به کاخ بیاید تا به آقای دکتر معرفی‌اش کنم. خیلی خوشحال شدم و گفتم: حتماً خودم می‌آورمش و نمی‌دانم چگونه بازهم از شما تشکر کنم؟ حسن آقا نگاهی به من کرد و گفت: این غم عمیق که در نگاه شما و صدای شما نشسته مرا مجبور می‌کند تا مشکلاتی را که دارید به نحوی حل کنم که افسرده‌تر نشوید. البته ناگفته نماند ابراهیم هم خیلی سفارش کرده و دلش می‌خواهد او هم مثل من شما را راضی ببیند بنابراین خیالتان راحت باشد و مرا هم دوست خودتان بدانید.

ارسال نظر