درد بی کسی (قسمت 95)

چه دوستان خوبی، بارهای سنگین را یکی‌یکی زمین می‌گذارند. در این شهر غریب اگر آن‌ها را نداشتم چقدر سخت و مشکل بود.

چه دوستان خوبی، بارهای سنگین را یکی‌یکی زمین می‌گذارند. در این شهر غریب اگر آن‌ها را نداشتم چقدر سخت و مشکل بود. آرامش عجیبی را در وجودم حس کردم، انگار با سرکار گذاشتن این دو دشمن، کوهی بزرگ را از سر راهم برداشته بودم. حالا روزهایی را که در ایران هستم من و مادرم در خانه تنها و می‌توانیم باهم بیشتر صحبت کنیم و سنگ‌هایمان را وابکنیم. باید سعی می‌کردم نظرش را درباره خودم تغییر بدهم. به او تفهیم کنم درست است که اسمم را حسرت گذاشته‌اید اما این را بدانید من بهترین فرزند شما هستم که نه‌تنها مشکلی برایتان نداشته‌ام بلکه دستیار یک‌یک شما در همه این سال‌ها بوده‌ام. برادر کوچکم هنوز به حدی نرسیده بود که بخواهد گردن کشی کند. او دانش‌آموز مدرسه راهنمایی و بیشتر اوقات سرش به درس‌ومشق گرم بود. حسن آقا پیاپی به پشت گردن من می‌زد و می‌گفت: حسرت جان بیداری؟ هشیاری؟ کجایی؟ متوجه می‌شوم که غرق افکار پراکنده و محیط را از یاد برده بودم. از جا بلند شدم و با حسن آقا خداحافظی کردم. باید به خانه برمی‌گشتم تا بعدازظهر سری به کلوپ بزنم و بعد به سراغ حسن آقا در کاخ جوانان می‌رفتم. خودم را به خانه رساندم. بوی کتلت مادر از سر کوچه مشام گرسنه‌ام را نوازش می‌داد. وقتی به خانه رسیدم مادرم به استقبالم آمد و این اولین بار بود که کسی در خانه انتظار مرا می‌کشید و برای ورود من ارزش قائل می‌شد. سلام کردم و به‌طرف اتاقم رفتم. دنبالم آمد و گفت: خوش‌خبر باشی مادر، بالاخره موفق شده دست خواهرت را به پاره تخته‌ای بند کنی؟ برگشتم و درحالی‌که سعی می‌کردم آرام و خندان باشم گفتم: مادر مگر خمره رنگرزی است که بزنی داخلش و درآوری رنگ شده باشد؟ اجازه بده لباس‌هایم را درآورم و برگردم برایتان تعریف می‌کنم و به‌سرعت به اتاقم رفتم. نگران کمبود وقت بودم چون می‌دانستم امروز بعدازظهر باید به چند کار سروسامان بدهم.

ارسال نظر