درد بی کسی (قسمت 96)
چنددقیقهای روی تختم دراز کشیدم تا خون به مغزم برسد و بعد از جا بلند شدم که به هال برم. مادر و خواهرم روی دو صندلی روبروی هم نشسته و چشم به در اتاق من دوخته بودند تا من خارج شوم.
چنددقیقهای روی تختم دراز کشیدم تا خون به مغزم برسد و بعد از جا بلند شدم که به هال برم. مادر و خواهرم روی دو صندلی روبروی هم نشسته و چشم به در اتاق من دوخته بودند تا من خارج شوم. وقتی در را باز کردم از نگاه کردن آن دو خندهام گرفت و گفتم: مگر شما کاری در این خانه ندارید که آمدوشد مرا رصد میکنید؟ مادر با استفاده از تخصص زبان بازیش گفت: میخواهیم قد و بالایت را نگاه کنیم و از داشتن چنین مرد فعالی در خانه و زندگی خود لذت ببریم. خداوندا، داشتم از اینهمه پاچهخواری شاخ درمیآوردم اما بازهم از درون به خودم نهیب میزدم که آرام باش. صبور باش. به این مادر حالا حالاها احتیاج داری. روی یکی از مبلها نشستم و رو به خواهرم کردم و گفتم: ساعت چهار بعدازظهر لباس پوشیده و آمادهباش تا برای مصاحبه به محلی برویم که اگر قبول شدی از فردا بتوانی سرکار بروی. مادرم از جا بلند شد و برای چندمین بار صورتم را بوسید و گفت: میدانستم دستپرورده خودم هستی و برای اعضاء خانوادهات ارزش قائلی، حالا کجا باید سرکار برود؟ گفتم: حسن آقا دوست ابراهیم قرار است او را به مدیر کاخ جوانان معرفی کند تا بهعنوان مسئول اپراتوری و اطلاعات مشغول به کار شود. عصر میخواهیم به آنجا برویم تا اگر کسی را استخدام نکرده باشند با او مصاحبه کنند. خواهرم بدون اینکه حرفی بزند به سراغ سفره رفت تا آن را پهن کند و ناهار بخوریم. صدای زنگ در نشان میداد برادر کوچکم هم از مدرسه مرخص شده که به جمع ما اضافه شود. بازهم مشکلگشا توانسته این خانواده پراکنده را با فداکاریهای خود دورهم جمع کند اگرچه میداند حرمتها دوام چندانی نخواهند داشت.