درد بی کسی (قسمت 97)

طبق قرار قبلی عصر همان روز به‌اتفاق خواهرم به محل کاخ جوانان رفتیم. اینجا از آغاز تا پایان روز مملو از جوانانی بود که ساعات فراغتشان را در آن می‌گذراندند و بر اساس علاقه و استعدادشان فعالیت می‌کردند.

طبق قرار قبلی عصر همان روز به‌اتفاق خواهرم به محل کاخ جوانان رفتیم. اینجا از آغاز تا پایان روز مملو از جوانانی بود که ساعات فراغتشان را در آن می‌گذراندند و بر اساس علاقه و استعدادشان فعالیت می‌کردند. حسن آقا پشت میز کوچکش در اتاق روابط عمومی نشسته و طراحی روی جلد مجله ماهانه کاخ را بر روی موم پلی‌کپی انجام می‌داد. آن‌چنان گرم کار بود که آمدن ما را متوجه نشد. بی‌اختیار خندیدم، سرش را بلند کرد و گفت: بفرمایید بنشینید حالا کارم تمام می‌شود. چنددقیقه‌ای که نشستم بازهم سرش را بلند کرد و گفت: دو روز است می‌خواهم این قسمت از مجله را تکمیل کنم اما نمی‌شود. فکر می‌کنم باید بگذارم برای آخر شب چون امروز کاری در دفتر جراید و مجلات ندارم. این دفتر که می‌گوید یکی دیگر از مکان‌هایی بود که حسن آقا با آن همکاری داشت. از جا بلند شد و از من و خواهرم خواست که دنبالش برویم. چند اتاق را رد کردیم تا به دفتر مدیر رسیدیم. دکتر مرد کوتاه‌قد و تپلی بود که آدم از دیدن او خنده‌اش می‌گرفت. سلام کردیم و به اشاره او روی صندلی‌های چرمی دسته‌بلند نشستیم. حسن آقا گفت: آقای دکتر این همان دخترخانمی است که گفتم برای مسئول اطلاعات و اپراتور تلفنی کاخ مناسب است و این هم آقای حسرت برادر اوست که از دوستان صمیمی من است و هنرمندی به تمام معنی که می‌تواند گروه جاز کاخ را راه‌اندازی کند. دکتر نگاهی به من و خواهرم انداخت و پرسید: به نظر نمی‌رسد اهل اصفهان باشید. خواهرم که خیلی حاضرجواب تر از من بود گفت: نخیر آقا ما بچه خوزستان هستیم که چند سالی است در اصفهان زندگی می‌کنیم.

ارسال نظر