درد بی کسی (قسمت 98)

دکتر لبخندی زد و گفت: اتفاقاً خود من هم اهل تهران هستم و از طرف نخست‌وزیری مأمور شده‌ام که این مکان تازه تأسیس را سروسامان بدهم، ضمناً از حاضرجوابی شما خوشم آمد، واحد اطلاعات و اپراتوری به شخصی با خصوصیات شما نیاز داشت که پیدا شد.

دکتر لبخندی زد و گفت: اتفاقاً خود من هم اهل تهران هستم و از طرف نخست‌وزیری مأمور شده‌ام که این مکان تازه تأسیس را سروسامان بدهم، ضمناً از حاضرجوابی شما خوشم آمد، واحد اطلاعات و اپراتوری به شخصی با خصوصیات شما نیاز داشت که پیدا شد. حالا بفرمایید چقدر درس‌خوانده‌اید؟ خواهرم خیلی سریع جواب داد: من دیپلم ادبی دارم. دکتر گفت: خوبست. ساعات کار اینجا از 9 صبح تا ۲ بعدازظهر و عصرها از 5 تا ۹ شب است، شما به استخدام معاونت فرهنگی نخست‌وزیری در خواهید آمد و حقوقتان همه ماهه از تهران به حسابی که برایتان باز می‌کنیم واریز خواهد شد. به دفتر آقای امینی مدیر مالی اداری کاخ بروید تا شما را راهنمایی کند و بلافاصله روی یک‌تکه کاغذ چیزی نوشت و به خواهرم داد. از جا بلند شدیم و خداحافظی کردیم تا به سراغ مدیر مالی و اداری برویم. آقای امینی که جوانی بلندقد و خوش‌تیپ بود باآنکه سرش شلوغ و پرونده‌های متعدد روی میزش دیده می‌شد اما لبخندی روی لب داشت، با ورود حسن آقا از جا بلند شد و تعارف کرد تا روی کاناپه چرمی بنشینیم و با دریافت یادداشت دکتر از خواهرم فرمی را به او داد که در منزل تکمیل و با مدارک خواسته‌شده در آن برایش بیاورد. دیگر کاری در آنجا نداشتیم بنابراین خداحافظی کردیم تا من به‌سوی کلوپ رفته، سراغی از آقای مدیر را بگیرم و خواهرم هم راهی منزل شود.

ارسال نظر