درد بی کسی (قسمت 99)
از ساختمان کاخ که خارج شدیم هوا در حال تاریک شدن بود. خواهرم را سوار یک تاکسی فیات دربستی کردم که به خانه برود و خودم بهطرف کلوپ حرکت کردم.
از ساختمان کاخ که خارج شدیم هوا در حال تاریک شدن بود. خواهرم را سوار یک تاکسی فیات دربستی کردم که به خانه برود و خودم بهطرف کلوپ حرکت کردم. چراغ دفتر آقای مدیر کلوپ روشن بود اما کلاسها تعطیل به نظر میرسید. آقای مدیر و انصاری آبدارچی کلوپ در دفتر بودند. وقتی وارد شدم آقای انصاری بیرون رفت. آقای مدیر از پشت میزش بلند شد و بهسوی من آمد و مثل همیشه مرا در آغوش گرفت و پیشانیم را بوسید. سلام کردم و گفتم: نگرانتان شدم دیروز نبودید؟ خندید و گفت: نه. چیزی نبود، دخترم را برای معاینه و چک آپ به بیمارستان امید برده بودم که خوشبختانه همه دکترها راضی بودند و تعجب میکردند که در آمریکا چگونه توانستهاند سرطان خون پیشرفته را کنترل کنند! نفس راحتی کشیدم و نشستم. آقای انصاری با دو فنجان چای که در کنار هرکدام یک عدد کیک یزدی کاغذی گذاشته بود وارد شد. آقای مدیر از آن تکیدگی و گرفتگی چهره بیرون آمده بود، لباس شیک پوشیده و کراوات قرمز زده بود. پیداست این خانواده روحیه ازدسترفته خودشان را به دست آورده بودند. همچون من که احساس میکردم دوباره متولدشدهام و دنیا دارد روی خوشش را نشانم میدهد. آقای مدیر گفت: کمی صبر کن تا کارهایم را جمعوجور کنم که باهم به خانه برویم. خانم امشب قورمهسبزی درست کرده که حتماً دوست داری، خیلی مایل بودم به خانه آقای مدیر بروم اما خجالت میکشیدم، تازه باید به کاباره هم سر میزدم. فکری به نظرم رسید گفتم: آقای مدیر خوشحال میشوم که خدمت شما و خانواده برسم اما نه در خانه شما بلکه در جایی دیگر.