درد بی کسی (قسمت 100)
آقای مدیر که از حرف من تعجب کرده بود مدتی در چهره من خیره شد و پرسید: در جایی دیگر؟ گفتم: بله من چند بار به شما و خانواده زحمت دادهام و حالا دلم میخواهد امشب شما را به کاباره یعنی محل کار شبانهام ببرم و شام را در کنار هم باشیم. آقای مدیر فکری کرد و گفت: ولی خانم شام تهیه دیده! گفتم: مهم نیست بگذارند برای فردا شب تا ما هم خدمت برسیم و چلو قورمهسبزی دستپخت خانم را بخوریم. آقای مدیر گفت: بسیار خوب من حرفی ندارم ولی اگر اجازه بدهید زنگی هم به خانه بزنم و کسب تکلیف کنم. بلافاصله گوشی تلفن سیاهرنگ روی میزش را برداشت و مشغول گرفتن شماره شد. درحالیکه میخندید گوشی را سر جایش گذاشت و گفت: موافقت شد. حالا باید من کارهای دفتر را سروسامان بدهم تا اهل منزل هم آماده شوند که به دنبالشان برویم، اما راستی با چی برویم؟ گفتم: نگران نباشید ماشین من جلوی در کلوپ پارک است باهم میرویم. از آقای مدیر اجازه خواستم تا او مشغول رتقوفتق کارهای روزانهاش هست من هم سری به کلاس گیتار بزنم و یکی از آهنگهایی را که میخواهم امشب در حضور آقای مدیر، خانم و دخترش اجرا شود تمرین کنم. آقای انصاری قفل در کلاس را باز کرد. اسپانیش گیتار در قفسهسازها جا گرفته و منتظر من بود. حال میتوانستم سر فرصت و دور از محیط خانه یکی از آهنگهای تاپ فرهاد مهراد را بازخوانی و برای اجرای امشب آماده کنم. برای یک علاقهمند و شیفته هنر تنها لحظاتی دلچسب است که در دریایی از پدیدههای خود غرق شود و امشب یکی از همان موقعیتهای ناب برای حسرت رقم میخورد.