درد بی کسی (قسمت 101)

نمی‌دانم چرا ولی هیچ زمان این‌قدر غرق آهنگ نمی‌شدم و از عمق دل‌وجان نمی‌خواندم و گیتار را بااین‌همه احساس نمی‌نواختم. زخمه در میان انگشتانم آرامش نداشت و همچنان سیم‌ها را نوازش می‌داد آنگاه‌که تمام شد و به خود آمدم با صدای دست زدن‌هایی متوجه شدم آقای مدیر و انصاری در اتاق تمرین ایستاده و با چهره‌های گشاده و خندان مرا نگاه می‌کنند. آقای مدیر می‌گوید: احسنت امروز چه زیبا می‌زنید و چه بااحساس می‌خوانید، واقعاً که هنرمندی به‌تمام‌معنا هستید. حالا زود باشید برویم که بچه‌ها منتظرند. عذرخواهی کردم و اسپانیش گیتار را در قفسه سر جایش گذاشتم و به‌طرف درب خروجی رفتم. سالن کاباره هنوز شلوغ نشده بود، یک میز چهارنفره جلوی سن انتخاب کرده و از آقای مدیر و خانم و دخترش تقاضا کردم که بنشینند. نعمت و یدالله گارسون‌های شیفت شب بودند. از آن‌ها خواستم به‌خوبی از میهمانان من پذیرایی کنند تا خودم پشت سن بروم و از وضعیت کاری بچه‌ها مطمئن شوم. خوشبختانه همه آمده بودند، معین، سینا، کجباف، هامو و ژوزف، حالا می‌توانستم با خیال راحت به سالن بروم و کنار خانواده آقای مدیر بنشینم و شام را با آن‌ها باشم و در پایان شب برای اجرای آهنگی که تمرین کرده بودم روی صحنه بروم. آه خدای من، یعنی دنیا این‌قدر قشنگ بوده و من آن را حس نمی‌کردم؟ آیا این حسرت است که از زنده‌بودنش احساس لذت می‌کند و می‌داند که می‌شود کسانی را در این دنیا پیدا کرد که روحی سرشار از عشق و عاطفه و محبت داشته باشند. گارسون برای این خانواده یک ظرف پر از میوه‌های رنگارنگ روی میز گذاشته و خانم آقای مدیر مشغول پوست کندن آن‌ها برای شوهر و دختر و شاید من می‌شود. روی صندلی کناری می‌نشینم و ژوزف برنامه را با ریتمی آرام از پیانو آغاز تا کجباف او را با جاز همراهی کند.

ارسال نظر