درد بی کسی (قسمت 105)

همسر آقای مدیر برای اینکه فضا را عوض کند گفت: این‌قدر تعارف تکه‌پاره نکنیم. آقا حسرت گفتند هر وقت احساس گرسنگی کردید یکساعت قبلش به گارسون سفارش بدهید. راست می‌گفت. ساعت بزرگ بالای سن ده شب را نشان می‌دهد و عطر و بوی غذا از میزهای مجاور اطرافیان را به اشتها می‌آورد. حتی معده خودم هم به قاروقور افتاده بود. به نعمت یکی از گارسون‌های کاباره اشاره کردم و او هم بلافاصله به‌سوی میز ما آمد، او یک شف گارسون حرفه ایست و می‌داند چه می‌خواهیم. منوی چندصفحه‌ای را روی میز گذاشت و درحالی‌که لبخند به لب داشت و تعظیم می‌کرد، آن را باز و تقدیم خانم آقای مدیر که حالا دوست دارم او را به چشم مادر نداشته خود بنگرم، کرد. خانم آقای مدیر منو را می‌گیرد و درحالی‌که همچنان لبخند مادرانه‌اش را بر لب دارد و پس از سال‌ها استرس به خاطر بیماری دخترش حالا چند روزی است احساس آرامش می‌کند، صفحات آن را ورق می‌زند و سریع می‌خواند و به آقای مدیر می‌دهد و می‌گوید: من که از این اسامی رنگارنگ چیزی سر درنمی‌آورم شما بخوان و برای من هم انتخاب کن، آقای مدیر هم ورق می‌زند و می‌گوید: درست است، انگار من و تو خیلی قدیمی و فناتیک هستیم بهتر است از دخترمان کمک بگیریم و منو را به دست دختر می‌دهد. او که حالا با یک ماه قبلش خیلی فرق کرده، هوش و درایت خودش را نشان می‌دهد و به‌دقت می‌خواند و پس از چند لحظه سربلند می‌کند و درحالی‌که منو را با دودست به‌سوی من تعارف می‌کند و می‌گوید من سلیقه پدر و مادر را می‌دانم بنابراین برای آن‌ها انتخاب کردم، حالا شما هم برای خودتان و من انتخاب کنید تا ببینم در این مدت چقدر شناخت از علایق من پیداکرده‌اید؟ آه خدای من، مگر می‌شود تله‌پاتی این‌قدر واقعیت داشته باشد که بتواند این‌گونه افکار دو نفر را به هم نزدیک کند؟

ارسال نظر