درد بی کسی (قسمت 106)

نمی‌دانستم چه بگویم، سخت بود، پدر و مادر و دختر در یک‌طرف میز و حسرت خالی از تجربه احساسات و عواطف در طرف دیگر نشسته بودند. چه باید کرد؟ چه باید گفت؟ خیلی سخت بود. من همه‌ صفحات و محتویات این منو را حفظ بودم، اما برای اینکه زمان بخرم و بیشتر فکر کنم تا تصمیم درست بگیرم و جواب قانع‌کننده‌ای برای این دختر زیرک داشته باشم، شروع به مطالعه سوری نمودم. غذای من معلوم بود که چیزی جز خوراک ماهی شوریده نیست اما برای دختر چه خوراکی را پیشنهاد کنم که باب میلش باشد؟ چاره‌ای نداشتم باید ریسک می‌کردم و میان بد و بدتر فقط بد انتخاب می‌شد. منو را بستم و گفتم: انتخاب همیشه در طول زندگی بیست‌وهشت‌ساله برای من سخت بوده چون می‌ترسیدم اشتباه کنم بنابراین هرگز به‌سوی انتخاب نرفته‌ام و حالا هم که هنوز آن ترس و وحشت همیشگی در وجودم موج می‌زند نمی‌خواهم ترک عادت کنم. بنابراین به شما واگذار می‌کنم تا هر آنچه دوست دارید و برای خودتان انتخاب می‌کنید برای من هم سفارش دهید. دختر منو را از من گرفت و باشهامت باز کرد و شروع به خواندن نمود که البته پیدا بود او هم نمی‌خواند بلکه فکر می‌کند و زمان می‌خرد. بعد از چند لحظه سربلند کرد و گفت: البته سخت است اما من این مسئولیت را می‌پذیرم. گارسون را که ‌برگ سفارش در دست میان میزها دور میزد صدا کردم. آقای مدیر و همسرش خوراک جوجه و کباب سفارش می‌دهند و دختر دو پرس ماهی شوریده که مرا بیشتر متعجب کند! باورکردنی نبود. در طول آشنایی موقعیتی پیش نیامده بود تا بتواند غذای موردعلاقه مرا کشف کند و حتی از من بشنود که خوردن خوراک ماهی شوریده را دوست دارم. اما چگونه توانست افکار مرا بخواند؟

ارسال نظر