درد بی کسی (قسمت 107)
درحالیکه لبخند موفقیت بر لبانش میدرخشید منو را بست و به گارسون داد، شدیداً نیازمند هوای آزاد بودم تا بتوانم از این حالت خارج شوم و افکارم را جمع کنم بنابراین به بهانه اینکه باید خودم به آشپزخانه بروم و دستور پخت غذا را سفارشی کنم با معذرتخواهی از جا بلند شدم و بهسوی حیاط کاباره رفتم تا از در دیگر سراغ آقا فضلالله سرآشپز بروم. چنددقیقهای در حیاط باصفا قدم زدم و خوشحال بودم از اینکه سیگنالهای مرا گرفته است، دلم میخواست همان شب و در حضور پدر و مادرش از او خواستگاری کنم اما میدانستم سد بلندی بنام مادر روبرویم ایستاده و به این سادگیها گاو شیردهی چون مرا از دست نخواهد داد. بهسوی آشپزخانه و آقا فضلالله رفتم و برگه سفارش غذا را به او دادم و گفتم: دلم میخواهد مثل بقیه کارهایت نمونه باشد. درحالیکه لبخند بر لبان خشکیدهاش نقش بسته بود و نشان میداد از عمق تجربه به من و آن برگه نگاه میکند، گفت: برایم مسلم است که دو پرس خوراک ماهی برای شما و کسی است که به خاطرش سراغ من آمدید تا غذا سفارشی باشد، اما دو پرس دیگر را که متضاد هم هستند خبر ندارم برای چه کسانیست؟ همچنان که به کارش ادامه میداد با صدای باس تنور دلچسبی که داشت شروع به خواندن کرد (ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم). نمی از اشک مژههایم را مرطوب کرده بود. گفتم: آن دو غذای متفاوت برای پدر و مادر آن دختر است که هر سه در سالن گرسنه نشستهاند و در انتظار لطف آقا فضلالله هستند، همانطور که چهچهه آخر را میزد گفت: بسیار خوب، شما بروید من سفارشتان را خارج از نوبت و با پارتیبازی آماده میکنم و میدهم به نعمت برایتان بیاورد. البته یک ظرف سس ویژه هم کنارش میگذارم که معرکه باشد. از او تشکر کردم و از دری دیگر که مخصوص آمدوشد گارسونها بود وارد سالن شدم تا به میهمانان بپیوندم و از این شب رؤیایی لذت ببرم.