درد بی کسی (قسمت 108)

آن سه نفر در دنیای تازه یافته خود سیر می‌کردند و درحالی‌که می‌گفتند و می‌خندیدند مشغول تماشای برنامه اجرایی معین بودند که حالا همه سالن را غرق نشاط کرده بود. حتی یک صندلی خالی هم پیدا نمی‌شد. میزها پر از ظروف غذا و میوه بود و گارسون‌ها در رفت‌وآمد مکرر به آشپزخانه بودند. کیف دختر را برداشتم و درحالی‌که بی‌اختیار به سینه‌ام فشرده بودم بجای آن روی صندلیم نشستم و گفتم: پارتی‌بازی کردم تا غذا خارج از نوبت حاضر شود و از آن‌ها خواستم تا رسیدن غذا خودشان را با خوردن میوه سرگرم کنند. دختر کیفش را که همچنان به سینه‌ام فشرده بودم از من گرفت و ظرفی پر از گلابی چهارقاچ شده را جلوی من گذاشت و گفت: ما به‌اندازه کافی میوه خورده‌ایم حالا نوبت شماست. خدایا از تو متشکرم که به من نعمت صبر عطا کردی تا امروز دستمزد تحملم را در برابر ناملایمات زندگی دریافت کنم. بشقاب گلابی را که روبرویم بود برداشتم و مشغول خوردن شدم، آقای مدیر و همسرش فارغ‌البال غرق تماشا و محو صدای زیبای معین ‌شده بودند و شاید به خاطرات دوران جوانی می‌اندیشیدند. دختر همچنان لبخند بر لب داشت و گلابی خوردن مرا تماشا می‌کرد. چنگال را در بشقاب گذاشتم و گفتم: شما که نگاهم می‌کنید من دست‌وپایم را گم می‌کنم و نمی‌توانم بخورم. رویش را برگرداند و گفت: بسیار خوب، نگاهتان نمی‌کنم. معمولاً بچه‌ها خجالت می‌کشند اما شما که به قول خودتان بیست‌وهشت سال از عمرتان را گذرانده‌اید و به خاطر شغلتان دختران فراوانی را دیده‌اید چرا؟ گفتم: بله در زندگی شغلی من دختران و زنان زیادی بوده‌اند اما من هرگز و هیچ زمان فرصت آن را به دست نیاورده بودم که به خودم بیندیشم چون تا یادم هست دردمند مشکلات فراوان خانواده‌ام بودم.

ارسال نظر