درد بی کسی (قسمت 110)
خودم را سرزنش میکردم که چرا شب به این خوبی را خراب میکنم. اگر در حضور جمع نبود آمادگی داشتم بازهم از آن اشکهای آرام شبانه و در خفا بریزم. مگر یک انسان چقدر میتواند منعطف و وارسته باشد که حتی برای رضایت انسانی دیگر به وجود خود رنج برساند. چنگال را در بشقاب غذایم گذاشتم و گفتم: اما من حاضر نیستم شما را عذاب بدهم اگر ماهی دوست ندارید به من بفرمایید تا غذایی دیگر از آشپزخانه بیاورم. دختر گفت: نه اینکه ماهی دوست ندارم اما احساس میکنم هیچ لقمهای بهآسانی از گلویم پایین نمیرود. نمیدانم. شاید آثار داروهایی است که مصرف میکنم بههرحال شما مرا ببخشید که اینگونه شب قشنگتان را خراب کردم. برایم سخت است اینهمه ایثار و گذشت را از یک دختر بیمار که دوران نقاهت را میگذراند بپذیرم، بازهم سعی میکنم بخندم و با خندیدنم که جز زجر همراه با ریا نیست قضیه را فیصله بدهم و بگویم: اگر قرار باشد تا صبح هم خوردن شام را ادامه بدهم، خواهم داد تا شما هم همچون یک پرنده کوچک که دانه برمیچیند شامتان را بخورید. دختر بازهم خندید و چنگالش را از درون بشقاب برداشت تا خوردن را ادامه بدهد و من نیز همچنان گرسنه بودم. پدر و مادر دختر درونشان غوغایی برپا بود همانگونه که من بیقرار بودم اما تلاش میکردم همچون آن دو خودم را فارغالبال و آسوده نشان دهم. دختر پس از خوردن چند لقمه دیگر ناگهان چنگال را در بشقاب خود رها کرد و بیاختیار به پشتی صندلی تکیه داد. رنگ چهرهاش در زیر نور قرمز و سبز سالن آنچنان به زردی گرایید که انگار سپیدهدم زده و خورشید از پشت کوههای مغرب طلوع میکند. من و پدر و مادر دختر از دیدن این صحنه به وحشت افتاده بودیم و چشمانمان از حدقه بیرون زده بود! خدایا چه اتفاقی افتاده است؟