درد بی کسی (قسمت 111)

من و پدر و مادر دختر دست‌وپایمان را گم کرده بودیم و هاج‌وواج به این‌سو و آن‌سو نگاه می‌کردیم. پس از چند لحظه چهره دختر دوباره رنگ گلی خود را بازیافت و چشمانش کمی پرفروغ‌تر شد و درحالی‌که لبخند همیشگی اما تلخش را بر لب داشت گفت: بازهم عذرخواهی می‌کنم. نمی‌دانم چه شد. در یک‌لحظه احساس کردم شدیداً به خواب نیاز دارم. به‌طرف چنگال در ظرف غذایش رفت و شروع به خوردن نمود اما این بار دیگر خیلی معمولی و راحت می‌خورد تا بشقاب غذایش خالی شد. من که هنوز گیج و محو این تحولات بودم محیط را به فراموشی سپردم و تنها خوشحالیم دیدن سلامتی دوباره دختر بود. آقای مدیر و همسرش به‌اتفاق من تنها به تماشای دختری نشسته بودیم که تا چند لحظه قبل به کمای کامل رفته بود و حالا در کمال آرامش درحالی‌که سرش را پایین انداخته بود سعی می‌کرد آخرین قطعه ماهی درون بشقاب خود را به‌وسیله چنگال جمع‌آوری کند و به دهان بفرستد. یکی از گارسون‌ها ظروف خالی غذای روی میز را جمع می‌کند تا برای ما دسر سرو کند. دختر تقاضای مخلوطی از بستنی و فالوده شیرازی را دارد. پدر و مادر که هنوز خود را نیافته‌اند به خوردن دو فنجان چای رضایت دادند و من که حالا وقت اجرای برنامه‌ام رسیده از دختر ‌پرسیدم مشکلی ندارد و او خیلی محکم جواب داد: نه خوب خوبم. از آن‌ها عذرخواهی کردم و به‌طرف در پشت سن رفتم. اسم آهنگی را که از فرهاد مهراد تمرین کرده بودم به ژوزف گفتم تا پیش‌درآمدش را با پیانو شروع کند و خودم هم گیتار برقی را زیر بغل گذاشتم و میکروفون اکو را روی پایه جلوی دهانم قرار دادم و نگاهی از لابه‌لای رقص نور به میز مقابل سن انداختم. دختر به همراه پدر و مادرش مشتاقانه چشم‌به‌راه شروع برنامه من بودند و من همچنان نگران حال دختر.

ارسال نظر