درد بی کسی (قسمت 113)
دلم سخت گرفته بود. در آن لحظه تنها آرزومند شانهای گرم بودم که سرم را بر آن بگذارم. میخواستم از درون فریاد بزنم: آه ابراهیم، گرامیترینم، نزدیکترینم، عزیزترینم، پاره جانم کجایی که دردهای دل برایت بازگو کنم؟ تو قرار بود با مادرم صحبت کنی و واسطه خیری شوی که خود به آن رسیده بودی، من وتو هردو درد بیکسی را که همان یتیمی است چشیدهایم. پس چه شد؟ نکند مرا از یاد بردهای؟ امشب میخواستم پیشقدم شوم و خودم هر آنچه در قلبم میگذرد برای این خانواده بهظاهر کوچک اما بزرگ بازگو نمایم. اما صبر کردم تا تو مادرم را مجاب کنی و من با خیالی راحت و آسوده بهسوی آینده و سرنوشتم بروم. همیشه از اینکه برای کاری بزرگ قدم پیش بگذارم واهمه داشتهام، حتی به خودم نیز القاشده که حسرت شوم است و امکان دارد همین نحوست خود را به غیر هم سرایت دهد بنابراین سعی میکردم آینده دیگران را با زندگی شوم خودم به اشتراک نگذارم. حالا از صدای کف زدنهای مداوم جمعیت سالن به خود میآیم. خانمی که مدیر کاباره است از شدت صدای کف زدنها به سالن آمده و در مقابل مشتریان به خود میبالد و با اشاره دست از دور به من علامت میدهد که خواندنم را ادامه دهم و به احساسات مشتریان احترام بگذارم. نگاهم به میز آقای مدیر و خانوادهاش میافتد و هر سه را میبینم که سرپا ایستادهاند و بهشدت ابراز احساسات میکنند. خدایا درست میبینم! آیا این حسرت است که تشویقی میشود؟ مگر آن شب من چه کرده بودم، صدا همان صدای خشدار گذشته بود، اعضای ارکستر همانهایی بودند که شبهای گذشته مینواختند و سالن نیز همان مکان قبلی بود. پس چه چیز تازهای به این تحول و اینهمه استقبال ختم میشد؟ قطعاً حضور آن دختر و احساس ناشناختهای که پس از بیستوهشت سال غربت به دل من شبیخون زده عامل اصلی همه این اتفاقات نادر بود.