درد بی کسی (قسمت 114)
زمان بهسختی میگذشت و مشتریان دستبردار نبودند. اما شب از نیمههای دوم نیز گذشته بود، دلم نمیخواست از آن شب رؤیایی و احساسات پر شورش دل بکنم اما میدانستم آقای مدیر و خانوادهاش به این شبهای طولانی عادت ندارند و ممکن است دختر براثر خستگی ناراحت شود اما به روی خود نیاورد. تصمیم گرفتم آنها را زودتر برسانم و بازهم تنها بهسوی خانهای بروم که هیچکس در آن انتظار مرا نمیکشید. موتور شش سیلندر کرایسلر من سکوت خلوت شهر را میشکست و بهپیش میرفت اما نه به اختیار من بلکه به اراده احساسی که معلوم نبود از کجا سرچشمه گرفته، نمیدانم ولی وقتی به خانه رسیدم صدای اذان صبح از گلدسته مسجد محل بلند شده بود. مثل همیشه آرام و بیصدا به اتاقم رفتم تا به یاد بیاورم و در کنار هم قرار بدهم واقعیتهای زندگی را که هر آنچه در ذهنم میگذشت رؤیایی بیش نبود. از فرط خستگی ذهنی با همان لباسها به روی تخت خوابم افتادم تا پس از بیست ساعت تلاش مداوم کمی بخوابم که بازهم با صدای ضربههای نازک و کوتاه به در اتاق از خوابی عمیق بیدار شدم و بهسختی پرسیدم که کیست؟ و این مادر است که مرا میطلبد تا نقشه و خواسته جدیدش را ابراز نماید. در را باز کردم و دوباره روی تخت خوابم افتادم و بیاختیار به خواب رفتم. خیلی خسته بودم اما از ذهنم نمیرود که این بهترین شب زندگی من بود و خواب آن نیز آرامترین خوابها، زیبایی زندگی را برای اولین بار نهتنها احساس بلکه لمس کرده بودم، همهچیز رؤیایی و دستنیافتنی به نظر میرسید، میان خوابوبیداری تصمیم گرفتم از جا بلند شوم و با صدایی رسا به مادرم بگویم میخواهم ازدواج کنم، اما ترسیدم ابراهیم با او صحبت کرده باشد و گفتن دوباره من همهچیز را خراب کند. ناچار چشمهایم را باز کردم تا به مادر سلام کنم و او که میدانست خواب من ادامه نخواهد داشت همچنان و مثل همیشه در پی فرصت برای دور زدن من بود.