درد بی کسی (قسمت 116)
حالا مادر و خواهرم در کنار هم ایستاده بودند و به حرفهای تعجبآور من گوش میدادند، آنها هیچوقت حسرت را اینگونه عصبانی و عصیانگر ندیده بودند و فکر میکردند در خوابند، اما من میدانستم که بیدارم و در همین یک ماه گذشته پس از بیستوهشت سال گذر عمر بیهوده و بیثمر هوشیار شده بودم. وقتی ساکت شدم و خیالم راحت شد که دیگر حرفی برای گفتن ندارم دست خواهرم را گرفت و هر دو کنار سفره صبحانه نشستند. مادر بعدازاینکه چند لقمه کوچک دردهانش گذاشت و قسمتی از چای استکانش را که معلوم بود سرد شده خورد، جواب داد: همه اینها که گفتی قبول دارم. ما هیچوقت نتوانستهایم قدمی برای تو برداریم اما خودت هم مقصر بودی چون کمکی از ما نمیخواستی. حرفش را قطع کردم و گفتم: آیا انصافاً بین من و دیگر فرزندانت فرقی نگذاشتهای؟ سرش را پایین انداخت و گفت: البته در بعضی مواقع این اتفاق افتاده اما فراموش نکن که من شوهرم یعنی پدر شما را در زمانی از دست دادم که شدیداً به او برای کمک در نگهداری و ساختن آینده شما نیاز داشتم و بعد از او تنها به تو میتوانستم تکیه کنم و اینجا بود که باید فقط از تو انتظار داشته باشم نه اینکه به کمکت بیایم و خواستههایت را برآورده کنم. در حقیقت تو برای من و خانواده جای پدرت را گرفته بودی و این یک واقعیت بود که باید مثل من فدای جبر زمانه شوی. از آن به بعد نه من تو را بهعنوان فرزندم میدانستم و نه خواهر و برادرانت به دید برادر به تو نگاه میکردند. همه ما تو را وارث بدهکاریهای مردی میدانستیم که زیر خروارها خاک دفن شده بود. حالا هم همانطور به تو نگاه میکنیم. چیزی عوض نشده بهجز اینکه مسئولیتهای تو بیشتر از قبل است.