درد بی کسی (قسمت 117)

مادر عین واقعیت را می‌گفت. پیش خودم خدا خدا می‌کردم که متنبه شده باشند نه اینکه نیرنگ و ریایی نو خلق و یا برگی تازه از آستین برای من بیرون آورد. اصلاً مایل نبودم رهایشان کنم البته با توجه به اینکه می‌دانستم و مطمئن بودم کوچکترین علاقه‌ای به من ندارند و مرا تنها برای رفع نیازهایشان می‌خواهند، از خواهرم خواستم که بعدازظهر آماده باشد تا به کاخ جوانان برویم. همه‌ کارها روی دستم مانده بود باید همان روز سری به دفتر هواپیمایی ایران ایر می‌زدم تا بلیط کویتم را برای آخر همان هفته قطعی می‌کردم، امکان داشت همه صندلی‌ها پر شود و سفرم یک هفته به تأخیر بیفتد. بعضی وقت‌ها پیش خودم فکر می‌کردم هفته‌ای یک پرواز به کویت کم است و باید تعداد پروازها را بیشتر کنند. البته می‌دانستم عده زیادی از کسانی که اقامه کویت را داشتند از طریق بنادر خلیج‌فارس و با لنچ به آنجا رفت‌وآمد می‌کردند که ارزان‌تر تمام می‌شد چون می‌خواستند در کنار بارشان باشند واز این نظر مسافران هواپیما محدود به مأموران دولتی و کسانی می‌شد که بارشان را از طریق باربری‌ها یا «فریت» ارسال می‌کردند. دفتر هواپیمایی ایران ایر معمولاً صبح‌ها شلوغ‌تر از عصر می‌شد زیرا اکثر کسانی که می‌خواستند بلیط تهیه کنند پیش از ظهر می‌آمدند که بانک هم باز باشد تا برای تهیه پول مشکلی نداشته باشند. من چون گذرنامه‌ام مهر تمدید و فرم اقامه در کویت را داشت مشکل زیادی برای خرید بلیط پیدا نمی‌کردم و می‌توانستم بر روی تنها هواپیمای ایران کویت که پنج‌شنبه از فرودگاه مهرآباد تهران پرواز و همان روز برمی‌گشت جا داشته باشم. چاره‌ای نداشتم که به هر نحو هست در این فرصت کم‌ کارهای عقب‌افتاده را سروسامان بدهم زیرا می‌دانستم رفتنم به کویت دست خودم است اما برگشتش باخدا که معلوم نبود رسیدگی به وضعیت و کارهای تلنبار شده شرکت در آنجا چقدر طول می‌کشید.

ارسال نظر