درد بی کسی (قسمت 118)
کارم در دفتر هواپیمایی ایران ایر زیاد طول نکشید چون از زمانی که به سیستم انفورماتیک کامپیوتری مجهز شدهاند نیازی ندارند از دفتر فروش تهران تلفنی مجوز صدور بلیط بگیرند. بعد از خرید بلیط هواپیما سری به بوتیک زدم تا کسری صورت نیازها را بگیرم و از فروشنده ارشد بخواهم درآمد روزانه را مرتباً به حساب بانکیم واریز کند تا چکهای درراه برگشت نشود. برای عصر نمیتوانستم برنامهای بگذارم چون باید همراه خواهرم به کاخ جوانان میرفتم و معلوم نبود این برنامه چقدر طول بکشد. بنابراین امکان رفتن به کلوپ و دیدن مدیر و ابراهیم برایم بسیار کم بود. اما اگر فرصتی باقی میماند قبل از رفتن به کاباره باید سری به حسن آقا در دفتر روزنامه میزدم و از او تشکر میکردم. البته ممکن بود در کاخ جوانان باشد که اگر بود راهی از جلوی پایم برداشته میشد و میتوانستم خودم را به خانه ابراهیم در میدان مجسمه که تنها زندگی میکرد برساندم و از او میپرسیدم آیا توانسته مادرم را ببیند و با او صحبت کند یا نه؟ بعضی وقتها پیش خودم فکر میکنم باید یک نفر را استخدام کنم تا بهعنوان مدیر، برنامههای روزانه مرا بنویسد که یک سرم و هزار سودا! آن روز صبح در طول زمانی که صبحانه میخوردم خانه در سکوت مطلق قرار داشت و تنها در لحظه خروج مجدداً از خواهرم خواستم تا آماده باشد که عصر به کاخ جوانان برویم و دوباره تأکید کردم مدارکش کامل باشد زیرا بههیچوجه نمیتوانم وقت دیگری را برای رفتن به کاخ جوانان اختصاص بدهم بنابراین امیدوار بودم که خواهرم هم همچون برادرم مشغول به کار شود تا کمی آسایش فکری پیدا کنم و حداقل بتوانند پولتوجیبی خودشان را تأمین کنند که بار زندگیمان کمی سبکتر شود.