درد بی کسی (قسمت 119)
نمیدانم ظرفیت مغز انسان چقدر است که میتواند همه این مسائل متفاوت را در خود ذخیره و بهموقع ارائه دهد. بعضی وقتها آنچنان قاتى میکنم که مجبور میشوم درست مثل رادیو لامپیهای قدیمی چند ضربه به مغزم وارد کنم تا بکار بیفتد. چند وقت بود با سرکار رفتن برادرم در چاپخانه محیط خانه کمی آرام و خلوتتر شده بود و این آرامش تازه از راه رسیده به من فرصت میداد تا افکارم را جمعوجور میکردم و دستی به اسپانیش گیتارم بزنم. البته ناگفته نماند که حضور خانواده آقای مدیر در زندگی روزمره یکی دیگر از دلایل ایجاد نوعی سکون در وجود من بود. آن روز دیگر کار مهمی نداشتم بنابراین بهتر دیدم به خانه برگردم تا عصر همراه با خواهرم به کاخ جوانان و ازآنجا به دفتر روزنامه بروم تا حسن آقا را ببینم و بعدازآن به ابراهیم هم در کلوپ سری بزنم و پیرامون مذاکرهاش با مادرم با او صحبتی داشته باشم، شاید دیگر فرصتی برای این کار پیش نیاید و مجبور شوم قبل از دیدن مجدد آنها به کویت بروم. کاخ جوانان مثل همیشه شلوغ بود. آقای امینی پشت میزش نشسته و قصد داشت به کسی تلفن بزند. وقتی من و خواهرم را دید گوشی را سر جایش گذاشت، از پشت میزش بلند شد و بهطرف ما آمد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد و به خواهرم گفت: قرار بود مدارکتان را بیاورید و مشغول کار شوید. خواهرم قبل از اینکه حرفهای آقای امینی تمام شود پوشه مقوایی مدارکش را روی میز او گذاشت. آقای امینی اوراق آن را بررسی کرد و گفت: بسیار خوب. اینها پیش من میماند تا سر فرصت مطالعه کنم و درحالیکه شماره تلفنی را میگرفت زنگ روی میزش را به صدا درآورد، جوانی که روپوش سفید به تن داشت سینی به دست وارد شد و دو فنجان چای روی میز من و خواهرم و یکی روی میز آقای امینی گذاشت و از اتاق خارج شد.