درد بی کسی (قسمت 120)
آقای امینی که حالا شماره را گرفته و منتظر بود تا طرف مقابل گوشی را بردارد با اشاره دست خوردن چای را به من و خواهرم تعارف کرد و مشغول مکالمه با تلفن شد. آرام صحبت میکرد که هیچکس صدایش را نشنود اما پیدا بود پیرامون کارمند جدید یعنی خواهرم صحبت میکرد. پس از چند لحظه گوشی را سر جایش گذاشت و مشغول نوشیدن چای خودش شد. حالا جوانی کوتاهقد با موهای قرمز و چهرهای سفید و خندان وارد اتاق شد و به هر سه ما سلام کرد. آقای امینی که اخمهایش را برای تازهوارد درهمکشیده بود خواهرم را به او نشان داد و گفت: این خانم از امروز مسئول اطلاعات و اپراتوری کاخ هستند لطفاً محل کارشان را نشانشان بدهید تا برگه شرح وظایفشان را بخوانند و امضاء کنند و برای من بیاورند که در پرونده بگذارم. خواهرم از جا بلند شد تا بهاتفاق آن جوان بهسوی محل کار جدیدش برود و من هم دیگر کاری در کاخ جوانان نداشتم. آقای امینی گفت: دکتر سفارشهای لازم را کردهاند ضمناً سرویس ایابوذهاب کارکنان ساعت 9 شب از محوطه کاخ حرکت و یکیک افراد را جلوی درب خانههایشان پیاده میکند. همکاران ما میتوانند صبحها هم با این سرویس بیایند و شبها به خانههایشان برگردند. خوشحال شدم و خیالم از رفتوآمدش هم راحت شد و بار دیگر برای حسن آقا و ابراهیم دعا کردم و مسرور بودم که در شهر غربت دوستان خوبی دارم. از جا بلند شدم و با آقای امینی دست دادم و خداحافظی کردم. قبل از خارج شدن از دفتر سراغ حسن آقا را گرفتم که در جواب گفت: امروز نمیآیند. حسن آقا معمولاً روزهای فرد آنهم عصرها در کاخ هستند. بازهم ضمن تشکر مجدد از او خداحافظی کردم تا به دیگر کارهایم برسم درحالیکه خواهرم برای تحویل گرفتن شغل و دیدن محیط کار جدیدش قبلاً اتاق را ترک کرده بود.