درد بی کسی (قسمت 121)
باعجله کاخ جوانان را ترک کردم. اول باید به کلوپ میرفتم و ابراهیم را میدیدم. او معمولاً عصرها را در آنجا میگذراند ولی بعید میدانستم حسن آقا با او باشد. اهمیتی نداشت میتوانستم اگر با ابراهیم نبود به دفتر روزنامه بروم که با کلوپ فاصله چندانی نداشت. دیگر وقتی برایم نمانده و آن روز باید قبل از رفتن به کاباره هردوی آنها را میدیدم. آقای انصاری خدمتگزار کلوپ که جلوی در ورودی ایستاده بود و اطراف را نگاه میکرد درحالیکه پکهای محکم به سیگار اشنو ویژهاش میزد سلام کرد، سراغ ابراهیم را گرفتم، درحالیکه سرفه میکرد جواب داد: در دفتر نشسته و با آقای مدیر صحبت میکند. انصاری در کلوپ هم سرایدار بود، هم خدمتگزار و هم آبدارچی. او علاوه بر این کارها یک موتور سهچرخ هم داشت که با آن بار حمل میکرد و همیشه به من میگفت اگر باری برای حمل داشتم او را خبر کنم و آن روز برای چندمین بار این موضوع را تذکر میداد. بهطرف دفتر رفتم. ابراهیم سرگرم صحبت با آقای مدیر بود، وقتی وارد شدم هر دو از جا بلند شدند. سلام کردم و کنار ابراهیم روی یک صندلی چوبی لهستانی نشستم. آقای مدیر هم روی صندلی دیگر درست روبروی هردوی ما نشست و مشغول احوالپرسی از من شد سپس رو به ابراهیم کرد و درحالیکه نم اشکی چشمهایش را مرطوب میکرد گفت: قدر این دوستت را بدان، یک جواهر است، نمیدانم چگونه از زحماتی که برای من و خانوادهام کشیده تشکر کنم. ابراهیم میگوید: تشکر لازم نیست وظیفهاش را انجام داده و بعد همچون همیشه شاد و بیریا خندید. خندههایی که بار غم را از قلب خسته من میزدود. آقای مدیر از جایش بلند شد و بهطرف میزش رفت واز کشوی آن یک جعبه نان شیرمال بیرون آورد و روی میز پیشدستی گذاشت. انصاری هم در این فاصله با یک سینی چای وارد دفتر شده و اولین نان شیرمال را برای خودش از جعبه برمیدارد.