درد بی کسی (قسمت 123)

ابراهیم اول اخم‌هایش را در هم کشید اما بلافاصله خندید و گفت: مطمئن باشید مراسم کمتر از سه ماه دیگر برگزار نخواهد شد چون نه من آمادگی دارم و نه خانواده عروس خانم، شاید هم عروسی من و یکی از دوستانم باهم باشد و به‌طوری‌که آقای مدیر متوجه نشود چشمکی به من زد. تلاش کردم قبل از اینکه کار خراب شود حرف را عوض کنم بنابراین گفتم: من می‌خواهم به سراغ حسن آقا در دفتر روزنامه یا چاپخانه بروم شما هم می‌آیید؟ ابراهیم گفت: اتفاقاً من هم با او کار دارم و می‌خواهم در پاساژ روغنی سری به کلاس نقاشی آقا رضا بزنم و در همین زمان شروع به خوردن نان شیرمال با چای کرد. حالا که دهانش بسته شد می‌توانستم من هم با خیال راحت چای و شیرینی‌ام را بخورم و آماده شوم تا ابراهیم را قبل اینکه همه‌چیز را خراب کند از آقای مدیر جدا کنم، انصاری درست است کم‌سواد بود اما زیرکی خاصی داشت و می‌توانست یه سرعت همه‌چیز را تجزیه‌وتحلیل کند و حالا دقیقاً ناظر گفتگوهای ما بود. آقای مدیر گفت: من باید امشب زودتر به خانه بروم تا خبر رفتن آقا حسرت را به کویت به اطلاع خانواده برسانم که اگر افتخار دادند فردا شب جشن خداحافظی برایشان بگیریم. گفتم: آقای مدیر من قبلاً از شما و خانواده سپاسگزاری می‌کنم اما با توجه بااینکه ممکن است یکی دو ماهی در کویت ماندگار شوم باید این چند شب را مرتب به کاباره بروم و کارهایم را در آنجا سروسامان بدهم تا در مدتی که نیستم مشکلی برای بچه‌های گروه پیش نیاید. قرار بود از آن شب معتمد که گیتار برقی کار می‌کرد به کاباره بیاید و مشغول شود و این مدت بجای من گروه را هم سرپرستی کند.

ارسال نظر