درد بی کسی (قسمت 125)

زمان به‌سرعت می‌گذشت و من مانده بودم و کارهای مختلفی که در پیش داشتم. آن روز قرار بود ابراهیم برای صحبت کردن با مادرم به خانه ما بیاید بنابراین اول وقت صبحانه را خوردم تا قبل از آمدن او از خانه خارج شوم که بتواند سر فرصت موضوع را در میان بگذارد. چند وقت بود می‌خواستم به نگارستان نقاشی‌های سمبات بروم. تا یادم می‌آمد از همان بچگی نقاشی را دوست داشتم. آن‌وقت‌ها که در آبادان زندگی می‌کردم بعضی روزها به محله «باوارده» می‌رفتم تا از پشت پنجره بزرگ شیشه‌ای کلاس کار کردن بچه‌های کارمندان شرکت نفت را بر روی بوم‌های رنگ و روغن و کاغذ فیلی‌های آب رنگ که از انگلستان می‌آمد تماشا کنم. آرزو داشتم می‌توانستم تنها یک روز همانند آن‌ها روی صندلی‌های روکش چرمی چوبی بنشینم و پرتره‌های زیبایی را که روبرویشان گذاشته‌شده بود نقاشی کنم. ورود ما به آن منطقه ممنوع بود چون خانواده ما از طبقه کارگران شرکت نفت بودند و تنها می‌توانستیم در محدوده احمدآباد و ایستگاه هفت و سینما تاج رفت‌وآمد کنیم و حق نداشتیم به محله‌های بریم و باوارده برویم. اما من از لابه‌لای شمشادها خودم را به آن محل می‌رساندم. غرق در افکار بچگی شده بودم که دیدم پشت ویترین مغازه سمبات در خیابان چهارباغ عباسی و درست مقابل خیابان شیخ بهایی ایستاده‌ام و به تابلوها نگاه می‌کنم همچنانکه به گذشته می‌اندیشم. درب شیشه‌ای آتلیه بسته و یک قفل مشکی بزرگ روی آن زده ‌شده بود. سمبات هنوز نیامده بود و ساعت شماطه‌دار مغازه‌اش نه و نیم صبح را نشان می‌داد. پشت ویترینش نوشته بود ساعت کار 10 صبح تا ۱۰ شب، نیم ساعتی وقت داشتم.

ارسال نظر

اخرین اخبار
پربیننده‌ترین اخبار