درد بی کسی (قسمت 127)
دلم نمیخواست به این زودی محیط پولونیا را ترک کنم. صندلیها پر بود از کسانی که میخواستند رشتهای که دوست دارند بیشتر فرابگیرند. کلاسهای هنری در سطح شهر محدود بود و جوانان توان مالی پرداخت هزینه آنها را نداشتند. حسابم را به صندوق پرداختم تا بهسوی نگارستان بروم. سمبات روی صندلی چوبی پشته داری نشسته بود و درحالیکه عینکی بر چشم و قلم مویی در دست راست و تختهرنگی در دست چپ داشت محو تماشای نقاشی نیمهکاره خود روی چهارپایه شده بود. همانطور که با تابلو از درون سینه حرف میزد نمادی را که از مسجد شاه در میدان نقشجهان با مداد کنته روی پارچه بوم حکشده بود رنگآمیزی میکرد. سلام کردم و وارد شدم، اما انگار نشنید چون سرش را برنگرداند و همچنان میخ تابلو شده بود. چند سرفه چاشنی سلام دومم کردم. بازهم متوجه نشد. صندلی چوبی کنار دستش را انتخاب کردم و روی آن نشستم. پانزدهدقیقهای غرق کار او بودم که از دنیا و هرچه در آن میگذشت بیخود بود. احساس خستگی میکرد، قلم را روی تختهرنگ خود گذاشت واز روی صندلی بلند شد و به قسمت انتهای مغازه رفت و از قوری چینی روی در کتری که بهوسیله چراغ پریموس گرم میشد، استکان خود را پر از چای کرد و حبه قندی نیز از قندان بلوری روی طاقچه برداشت. دوباره برگشت و بهسوی صندلی خود رفت تا روی آن بنشیند. تازه متوجه شد که کس دیگری هم در آتلیه حضور دارد و روی صندلی کناری نشسته است. با لهجه ارمنی گفت: سلام. فرمایش؟ گفتم: سلام از ماست استاد، آمدهام کارهای خارقالعاده شما را ببینم و اگر اجازه بدهید شاگرد شما بشوم.