درد بی کسی (قسمت 128)
جوابم را نداد و دوباره محو تابلوی خود شد. نمیخواستم افکارش را به هم بریزم بنابراین همچنان ساکت ماندم و غرق حرکت دستهای معجزهگرش شدم. غوغا میکرد انگار کس دیگری جز او بود که قلممو را روی بوم میچرخاند. در یکلحظه بازهم قلم را روی تختهرنگ انداخت و استکان چایش را با قندی که در دهان بیدندانش گذاشته بود مزه مزه میکرد. صورتش را بهسوی من برگرداند و با عصبانیت گفت: گوش کن جوان این کار نان ندارد، شهرت ندارد، شغل ندارد. البته ممکن است بعد از مردن تو تابلوهایت ارزشمند و عتیقه شوند و وارثانت آنها را بفروشند و پولی به جیب بزنند و با دستمزد زحمات تو خوش دنیا را بگذرانند اما تا زندهای کسی برای خرید تابلو سراغت را نمیگیرد. بنابراین تا جوانی و میتوانی شغلی تازه یاد بگیر، برو بهسوی آن کار و زندگی خودت را خراب نکن. البته اگر پولدار هستی و یا میخواهی این کار را به خاطر تفنن و سرگرمی انجام بدهی اشکالی ندارد اما من یکی حوصله شاگرد داشتن و آموزش دادن را ندارم. هر وقت خواستی بیا و روی همان صندلی که نشستهای بنشین و کار مرا تماشا کن اما با من حرف نزن و سؤال نکن که نه میشنوم و نه جوابت را میدهدم. خندیدم و گفتم: همین لطف شما هم برای من کافی است که اجازه میدهید بیایم و بنشینم و هنر شما را تماشا کنم. باور کنید به همین هم راضی هستم و از سر من زیاد است. البته من قرار است یکی دو ماهی به مسافرت خارج از کشور بروم ولی قول میدهم وقتی برگشتم هرروز قسمتی از وقتم را در کنار شما و به تماشای هنر شما بگذرانم.