درد بی کسی (قسمت 129)
سمبات دیگر با من حرفی نزد و غرق رنگآمیزی تابلوی مسجد شاه شد. مدتی دیگر محو او و هنرش شدم. شاید دوباره رو برگرداند و حرفی بزند اما انگار وقتی قلم را در دست میگرفت از دنیا و ما فیها خارج میشد. از جا بلند شدم و گفتم: با اجازه استاد میخواهم رفع زحمت کنم. هیچ جوابی نداد، خداحافظی کردم و از آتلیه او که یک گالری پر از تابلوهای رنگارنگ و نیمهتمام بود خارج شدم. روز خوبی بود و حاصل نشاط یک زندگی که خانواده مدیر و آن دختر بیمار برای من به ارمغان آورده بودند. اگر بگویم در طول عمر صدها بار از این خیابان و گالری سمبات گذشته بودم ولی رغبت نمیکردم به آن سری بزنم باآنکه همیشه نقاشی را دوست داشتم. شاید کسی باور نکند اما حضور در میان کسانی که التیامی برای دردهای بیکسی من بودند این روحیه را به من برگردانده بود که آن روز برای عشقم یعنی نقاشی سری به کافه پولونیا و نگارستان سمبات بزنم. حالا دیگر کاری نداشتم و میتوانستم بهسوی خانه بروم البته نه از روی ذوق و علاقه بلکه نزدیک ظهر است و میدانستم ابراهیم تا حالا کارش در خانه تمامشده و توانسته حرفهایش را به مادرم بزند و برای من وقت روبرو شدن با عکسالعمل مادر فرارسیده بود. ماشین را مقابل کافهقنادی پارک گذاشته بودم که بهترین شیرینیهای شهر را داشت با آن ناپلئونیهای خوشمزهاش، بهتر دیدم سری به آنجا بزنم و با خرید یک جعبه شیرینی فضای خانه را تغییر دهم. اینجا هم پایگاه نوجوانانی بود که دستبهقلم داشتند، نویسندگان، شاعران و سیاستمداران منتقد، حسن آقا را دیدم که روی یکی از صندلیهای کافه و در کنار سه جوان دیگر نشسته است.