درد بی کسی (قسمت 132)
همه اعضای این گروه ادبی حتی حسن آقا اول قبول نمیکردند ولی بالاخره راضی شدند که من میهماندار باشم به شرطی که ابراهیم را هم خبر کنم که بین ما باشد. در هیچ جمع دوستانهای نمیتوانستم بدون حضور ابراهیم دوام بیاورم. او بهراستی پاره تن من بود. این گردهمایی میتوانست جمع خوبی قبل از رفتن به کویت باشد که باید مرا پرانرژی میکرد. تصمیم گرفتم آن روز عصر بعد از دیدن آن دختر لهستانی در کافهقنادی پولونیا سری به کلوپ بزنم و با ابراهیم قرار بگذارم که شب به جمع گروه هنر و ادبیات بپیوند و موضوع مذاکره با مادر را نیز برایم بهطور مفصل تعریف کند. پس از صرف قهوه در کنار این دوستان تازه و خرید یک جعبه شیرینی تر از کافهقنادی پارک بهسوی خانه رفتم و امیدوار بودم که مادر با روی باز از من استقبال کند. بوی ماهی سرخکرده و سیر دال عدس نشان از این میداد که مادر روز خوبی را شروع کرده و من که حالا از او و دیگر افراد خانواده آموختهام در زمان نیاز به هم باید خوشرو بود، درحالیکه جعبه شیرینی را در دست داشتم با چهرهای خندان وارد خانه شدم. مادر و برادر کوچکترم مشغول صرف ناهار بودند. آنها وقتی مرا دیدند از جا بلند شدند. جعبه شیرینی را به مادر دادم. لبخندی زد و گفت: مبارک است. امیدوارم بهپای هم پیر شوید. داشتم بال درمیآوردم تا پرواز کنم اما از سویی دیگر نیز از تعجب شاخهایم بیرون زده بود. باور نمیکردم. به این راحتی بپذیرد. گفت: بنشین تا غذایت را بیاورم، اما من به اتاقم رفتم تا به بهانه تعویض لباس کمی با خودم خلوت کرده و این جریان عجیب را حلاجی کنم. چارهای نبود باید بهسرعت به اتاق پذیرایی برمیگشتم قبل از اینکه ورق برگردد.