درد بی کسی (قسمت 133)
روز خوبی بود که به من انرژی میداد. میتوانم بگویم اولین غذایی بود که در محیط خانه و آرامشی همراه با عشق و عاطفه مادری میخوردم. برادر کوچکم از اینهمه صمیمیت بین من و مادر تعجب کرده بود اما اصل ماجرا را نمیدانست. مادر دیگر ادامه نداد و مشغول خوردن نهارش شد، من هم که علاقهمند نبودم قضیه را بیشتر باز کنم ترجیح دادم همچنان بااحتیاط رفتار کنم و در این فرصت ضمن فکر کردن پیرامون این اتفاق نادر غذایم را بخورم. باید کمی هم استراحت میکردم تا بتوانم برنامههای عصر و شب را با آمادگی کامل مدیریت کنم، امشب کار همراه با مهمانداری دوستان، فردا شب میهمانی آقای مدیر و پسفردا رفتن به تهران برای پرواز به کویت، روزهای خوبی را میگذراندم. اگرچه سخت بود اما موجی از آرامش روحی به آن صفا میداد که در طول زندگی بیستوهشتسالهام نظیر نداشت. انگار تقدیر راهش را عوض کرده و میخواهد حسرت همه غصهها را به فراموشی بسپارد و روی خوش زندگی را بهتر ببیند. پس از صرف ناهار از مادر عذرخواهی کردم که باید برای استراحت به اتاقم بروم و او هم بهراحتی پذیرفت، خیلی عجیب بود، میدانستم که ذاتاً آدم کنجکاوی است اما چطور حتی یک سوأل هم راجع به انتخاب من نکرد؟ برایم مسلم بود که این کار او هم از روی سیاستهای زنانه اوست و این نمایشنامه پشت پردههایی هم خواهد داشت. البته بیشتر تمرکزم به خدماتی است که این چندروزه برای بچههایش کرده بودم و میتواند تنها دلیل تعامل او با من باشد. به اتاقم رفتم تا اگر افکار مغشوش از اتفاقات تازه مهلتم داد کمی بخوابم.