درد بی کسی (قسمت 134)

باید ساعت چهار عصر به کافه‌قنادی پولونیا می‌رفتم تا آن دختر نقاش لهستانی یعنی کاترین را ببینم. خیابان‌های شهر از این زمان به بعد شلوغ می‌شد. تعداد اتومبیل‌ها کم است در عوض دوچرخه‌ها خیابان چهارباغ را تصرف کرده بودند. ساعت یک ربع به چهار است که حسرت تنها اتومبیل کرایسلر قرمز شهر را در حاشیه خیابان چهارباغ پارک می‌کند، هرکس از پیاده‌رو رد می‌شود لحظه‌ای می‌ایستد و زیبایی اتومبیل مرا که بازهم می‌گویم تنها کرایسلر موجود در شهر است تحسین می‌کند. درها را قفل می‌کنم و به‌سرعت به‌طرف پیاده‌رو می‌روم تا خودم را به پولونیا برسانم. آنجا ساعت کار برای مراجعان ندارد. هر وقت بروی شلوغ است. کسانی که به اینجا می‌آیند معمولاً نفراتشان زیاد است بنابراین تنها میز و دو صندلی آن را در کنار حوض کوچک که همچنان خالی مانده انتخاب می‌کنم و روی یکی از صندلی‌های لهستانی می‌نشینم، همان دختر که صبح از من سفارش آب انار گرفت به سراغم می‌آید و فوراً متوجه می‌شود که من مشتری پیش از ظهر کافه هستم، بنابراین خوشامد می‌گوید و از من می‌خواهد تا منتظر خواهرش بمانم. ده دقیقه طول می‌کشد تا دختر بلندقد اما کمی نگران روی صندلی مقابل من بنشیند و سلام کند. خندیدم و گفتم: شما باید کاترین باشید، کسی که شاهکارش بالای سر صندوقدار نصب‌شده؟ اخم‌هایش را باز کرد و درحالی‌که خستگی از چهره‌اش می‌بارید خندید و جواب داد: بله من کاترین هستم ولی آن تابلو شاهکار نیست بلکه صحنه‌ای از واقعیت دردناک جنگ است و دوباره چهره‌اش را درهم کشید. پیدا بود خاطرات تلخی از جنگ دارد. خواهرش جلوی میز ایستاده و درحالی‌که لبخندی تلخ بر لب داشت پرسید: آیا چیزی میل داریم. از کاترین خواستم برای من و خودش سفارش بدهد.

ارسال نظر