درد بی کسی (قسمت 135)
چهرهاش را که از یادآوری خاطرات گذشته درهمفرورفته بود باز کرد و با لبخندی تلخ که به خندیدن خواهرش شباهت داشت گفت: ولی من برای کار دیگر به اینجا آمدهام، گویا شما پیرامون نقاشی و آن تابلو و سپس با اشاره انگشت بالای سر صندوقدار را نشان داد و حرفش را قطع کردم و گفتم: بله. اما اینجا یک محل عمومی است و باید وقتی روی صندلیهای آن نشستی چیزی هم برای خوردن سفارش بدهی، بسیار خوب من برای خودم سفارش میدهم و شما هم برای خودتان البته حساب کل میز با من است. بازهم خندید و گفت: من کافه گلاسه را میپسندم در امتداد کلام او بلافاصله ادامه دادم قهوه و کیک ایده آل من است. خواهر کاترین سفارش را گرفت و رفت. از او پرسیدم: این چندمین تابلوی شماست؟ بازهم اخمهایش را در هم کشید که نشان از ورود به یادآوری خاطرات تلخ گذشته است و گفت: اولین و آخرین و بهتر است بگویم تنها تابلویی که در لهستان نقاشی شد، آنهم درست بیست سال پیش که دهساله بودم و برای آوردن آن به ایران صدمات فراوانی کشیدم. خیلی عجیب بود که یک دختر دهساله این تابلوی بدیع را به تصویر بکشد و همهجا همراه خود داشته باشد! پرسیدم: نقاشی را از چه کسی یاد گرفتهاید؟ بازهم اخمهایش را در هم کشید انگار روی سؤال از گذشتهاش حساسیت فراوان دارد. به تلخی و همراه با آهی عمیق جواب داد: از هیچکس و ادامه داد: اجازه بدهید داستان این تابلو را بهطور خلاصه برای شما تعریف کنم شاید راضی شوید. آن سالها روزهای هجوم بیامان آلمانها به لهستان بود. من و پدر و مادر و خواهر بزرگم که همین گارسون قنادی است در لهستان زندگی میکردیم، پدر و مادر در یکی از حملههای هوایی کشته شدند و من و خواهرم تنها ماندیم.