درد بی کسی (قسمت 136)
بازهم سکوت و هجوم چینوچروکهای فراوان بر پیشانیاش نمودار شد و ادامه داد در همسایگی ما پیرمرد تنهایی زندگی میکرد که با کشیدن تابلوهای نقاشی امرارمعاش میکرد. پس از مرگ پدر و مادر، آن پیرمرد من و خواهرم را به فرزندی پذیرفت، آن زمان من نهساله بودم و خواهرم دوازدهساله. پیرمرد که تنها میتوانست در خانه بنشیند و نقاشی کند از خواهرم که بزرگتر از من بود خواست تا برای کمک به او هرروز یکی از تابلوهایش را به منطقه اعیاننشین شهر ببرد و بفروشد و او هم همین کار را میکرد که البته بعضی وقتها بعد از یک هفته رفتن و آمدن میتوانست پولی از فروش تابلو به دست آورد. یکسال بعد آن پیرمرد براثر کهولت سن و رماتیسم شدید مرد. حالا من و خواهرم که تنها شده بودیم با فروش بقیه تابلوهای آن پیرمرد به زندگی ادامه دادیم. هجوم بیامان بمبافکنهای هیتلر به لهستان و دیگر سرزمینهای اروپا رکود و قحطی را دامن زده بود. در این مدت من که در خانه بیکار بودم یکی از بومهای آن مرحوم را برداشتم و از آموختههایی که در زمان حیاتش دیده بودم تصویری از مرگ فجیع مادرم را در بمباران شهر نقاشی و رنگآمیزی کردم که این کار نزدیک سه سال طول کشید و حالا شما آن را بهراحتی بر روی دیوار کافهقنادی پولونیا میبینید. عجله داشت که برود و انگار خیلی خسته بود و من هم میخواستم خودم را به کلوپ برسانم تا ابراهیم را ببینم و راجع به مذاکرهاش با مادر پرسوجو کنم ضمناً خبر بدهم که امشب همگی میهمان من در کاباره هستند. بنابراین موقتاً از او خداحافظی کردم و خواستم تا بازهم همدیگر را ببینیم. مایل بودم دختر را برسانم و محل اقامتش را یاد بگیرم اما قبول نکرد چون راهش نزدیک بود و همراه با خواهرش در یکی از انباریهای ساختمان سلطانی زندگی میکرد. جایی که پناهندگان لهستانی از جنگ جهانی دوم در آن اقامت داشتند.