درد بی کسی (قسمت 137)

حساب میز را پرداختم و از خواهر کاترین که اسمش را هم نمی‌دانم خداحافظی کردم و از او قول گرفتم تا بازهم پیرامون زندگی خودش و خواهرش و ماجرای گذشته آن تابلو برایم بگویند. ابراهیم که در دفتر کلوپ نشسته بود با همان لهجه دلچسب ترکی‌اش پرسید: کجایی پسر می‌خواستم امشب بیایم کاباره سراغت تا ماجرای امروز را برایت تعریف کنم. گفتم: آقای مدیر کجاست؟ جواب داد: به آقای انصاری سرایدار کلوپ پیغام داده که امروز نمی‌آید و از من خواسته که جایش باشم و کلوپ را اداره کنم. گفتم: اول بگویم که امشب باید برای صرف شام به کاباره بیایی، قرار است حسن آقا و سه نفر از روشنفکران کافه‌قنادی پولونیا به نام‌های محمد حقوقی، هوشنگ گلشیری و فضل‌الله جوهری هم بیایند. پرسید: به‌حساب چه کسی؟ گفتم: همگی مهمان من هستید به خاطر اینکه از زحماتتان تشکر کرده باشم. ابراهیم مثل همیشه خوشحال شد و گفت: جداً حوصله‌ام سر رفته بود حالا اقلاً امشب را مجبور نیستم املت بخورم و ماهیتابه‌اش را تمیز کنم، قرار شد بعد از تعطیل شدن کلوپ به خانه‌اش برود و من ساعت هشت و نیم شب او را همراه خودم به سالن ببرم. تصمیم داشتم در این فاصله به‌طور سرزده سری به بوتیک بزنم که هم وقتم تلف نشود و هم برای آخرین بار قبل از مسافرت کویت بتوانم سروگوشی در آنجا آب بدهم که حرف‌های آقای جوهری درباره حضور این زن و شوهر فروشنده کمی نگرانم کرده بود، فردا آخرین روز اقامت من در ایران بود و پس‌فردا باید برای رفتن به کویت عازم تهران می‌شدم.

ارسال نظر