درد بی کسی (قسمت 138)

بوتیک مثل همیشه جایگاه چند زن و شوهرهای پولدار بود که دنبال مدهای جدید و تاپ می‌گشتند و هردو فروشنده با چهره‌های خندان آن‌ها را تشویق به خرید رنگ‌های روشن که مد روز اروپاست می‌کردند. گشتی در دفتر فروش زدم تا از آنجا خارج شوم. ساعت هشت و نیم از فروشنده و همسرش خداحافظی کردم تا اتومبیل کرایسلر قرمزرنگم را از مقابل هتل شاه‌عباس بردارم و از کوچه جهان‌آرا به خیابان شاهدخت بروم که ابراهیم را سوار کنم و خودمان را به دوستان ادب و هنر برسانیم. جوان خوش‌قولی است. نبش کوچه جهان‌آرا منتظر من ایستاده بود و مرتب به ساعتش نگاه می‌کرد. کت‌وشلوار طوسی روشن با کراواتی مشکی و پیراهن سفید ابهتی به ابراهیم بخشیده بود. از مقابلش رد شدم چند قدم بالاتر ترمز کردم. با قدم‌های شمرده به طرفم آمد تا در را باز کند، برای اینکه کمی اذیتش کرده باشم پا را روی گاز گذاشتم تا اتومبیل جلوتر برود و این کار را چند بار را تکرار کردم. بالاخره در را باز کرد و سوار شد و گفت: تو که به‌اندازه هضم ده پرس شام ما را دواندی! هردو باهم خندیدیم و حرکت کردم. ابراهیم می‌گفت: حسرت خیلی عوض‌شده‌ای چند وقتی است دیگر آن غم همیشگی را نداری. یعنی این دختر توانسته روحیه ترا این‌قدر تغییر بدهد؟ درحالی‌که دنده را عوض می‌کردم تا ماشین سرعت بگیرد گفتم: ابراهیم تو در این شهر مرا بیشتر از همه می‌شناسی و می‌دانی از خانواده‌ام خیری ندیده‌ام و در طول زندگی‌ام تنها نقش یک نوکر را برای آن‌ها داشته‌ام. امروز احساس می‌کنم واقعاً کسی را دوست دارم و می‌دانم او هم به من علاقه‌مند‌ است. البته هنوز به زبان نیاورده و من هم به او نگفته‌ام امانگاه‌هایمان همه‌چیز را لو داده است.

ارسال نظر

اخرین اخبار
پربیننده‌ترین اخبار