درد بی کسی (قسمت 139)
میخواست صادقانه به من بفهماند که قلباً از این اتفاق نادر که برای من افتاده است احساس شادمانی میکند. او دلش میخواست بعد از من ازدواج کند درحالیکه بزرگتر از من بود. میدانم که انتخاب همسر را بهسختی انجام داده اما حالا خوشحال است که من هم یک همکلام تازهای برای خودم پیداکرده بودم. پرسیدم: ابراهیم بالاخره نگفتی ماجرای امروز صبح و دیدن مادرم به کجا ختم شد؟ او که منتظر این سؤال من بود صدایش را همراه با یقه کراواتش صاف کرد و گفت: مادرت خیلی زیرک است. وقتی زنگ خانه را فشردم بیدرنگ خودش پشت درآمد و درحالیکه میخندید گفت: آقا ابراهیم خوشخبر باشید! برایم تعجبآور بود، فکر کردم همهچیز را به او گفتهای اما وقتی پرسید حالا این دختر خوشبخت کیست؟ فهمیدم کار تو نیست بلکه او باهوش است و من برای اینکه دستمان خالی نباشد گفتم آمدهام تا از شما بپرسم. اینجا دیگر مادرت کیش حرکت من شد و گفت: من تنها از رفتار و چهره حسرت فهمیدهام که دلش جایی گیرکرده اما از اصل ماجرا خبر ندارم. فکر کردم شما که دوست صمیمی و جان در یک قالب او هستی بدانی. گفتم: من که عرض نکردم نمیدانم بلکه میگویم نمیشناسم، مادرت در جواب من گفت: خب حالا چهکاری از دست من برمیآید؟ گفتم: میخواستم نظر شما را بپرسم و بدانم آیا حاضرید همراه با حسرت به خواستگاری بروید؟ اندکی مکث کرد و گفت: تو میدانی که قضیه حسرت با دیگر جوانان که پدری بالای سرشان است فرق میکند. او خودش در حقیقت پدر یک خانواده است، حالا هم که میخواهد به کویت برود و معلوم نیست چه زمانی برگردد، شما اگر میتوانی ته توی قضیه را درآور تا در این مدتی که او نیست برای تحقیقات برویم و بعد از برگشتن او تصمیم بگیریم.