درد بی کسی (قسمت 140)
مانده بودم از اینهمه زیرکی در این زن که نام مادر به روی خودش گذاشته بود و دوپهلو حرف میزد! ابراهیم ادامه داد: من که دیگر حرفی برای گفتن نداشتم چون در حقیقت حرکت کیش مرا داده و با یک حرکت حرفهای ماتم کرده بود. در جواب مادر گفتم: بسیار خوب همین فرمایش شما را به حسرت میرسانم و همانجا جلوی در خداحافظی کردم و برگشتم. میدانستم مادر بیدی نیست که از این بادها بلرزد و امکان ندارد با من راه بیاید. آنقدر حرفهای است که نه جواب منفی داده و نه جواب مثبت بلکه مثل همیشه استخوانلایزخم گذاشته است. پرسیدم: ابراهیم به نظر تو این کار شدنی است یا نه؟ ابراهیم بلافاصله گفت: چرا شدنی نیست؟ مگر تو دختری که برای ازدواج نیاز به اجازه پدر و مادر داشته باشی؟ احترامت را گذاشتهای، حالا برای اینکه بهانه به دست مادرت ندهی به مسافرت برو و برگرد. اگر قبول کرد و پا پیش گذاشت که هیچ وگرنه باهم به سراغ آقای مدیر میرویم و همهچیز را به او میگوییم. او آدمی نیست که بهانهگیری و دندانگردی کند، میپذیرد و با خودت وارد مذاکره میشود. حرفهای ابراهیم منطقی بود، کمکم داشتیم به خیابان آبشار نزدیک میشدیم. پارکینگ کاباره هنوز خلوت بود، ابراهیم را به آشپزخانه بردم تا با پدر حسن آقا آشنا شود، آقا فضلالله و دو نفر کارگر آشپزخانه که سخت مشغول کار بودند وقتی مرا دید سیخهای جوجه را روی تخته بزرگی گذاشت و گفت: بهبه آقا حسرت حال و احوال چطوره؟ من و ابراهیم سلام کردیم و گفتم: امشب پنج شش نفر میهمان دارم. حرفم را قطع کرد و گفت: دوباره؟ گفتم: بله دوستان هستند و حسن آقا هم میآید.