درد بی کسی (قسمت 141)

نگاهی پدرانه به سرتاپای من انداخت و گفت: آقا حسرت چند وقتی است سرحال می‌بینمت، گنج منجی پیداکرده‌ای و ما خبر نداریم؟ ابراهیم حرفش را قطع کرد و گفت: نه پدر جان قرار است پس‌فردا عازم کویت شود از حالا خوشحال است، آقا فضل‌الله نگاهش را به‌سوی ابراهیم برگرداند و گفت: اولاً پدر جان پدرت است و من فضل‌الله هستم، دوماً این آقا چند سالست مرتب به کویت می‌رود و برمی‌گردد، اما این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند. ابراهیم گفت: البته شما دنیادیده‌تر هستید ما که بی‌خبریم. دومرتبه موضوع غذای بچه‌ها را به آقا فضل‌الله سفارش کردم و به‌اتفاق ابراهیم به سالن رفتیم تا میز مناسبی با شش صندلی و نزدیک سن پیدا کنیم و کارت رزرو را رویش بگذاریم. ابراهیم گفت: نیاز نیست کارت بگذاری من خودم روی یکی از صندلی‌ها می‌نشینم و مراقبم، بچه‌ها هم کم‌کم پیدایشان می‌شود. ابراهیم را در سالن روی یکی از صندلی‌های پشت میز رزرو شده نشاندم و خودم پشت‌صحنه رفتم تا با گروه ارکستر قبل از شروع برنامه صحبت‌هایم را کرده باشم چون از فردا شب دیگر نمی‌توانستم تا مدتی آن‌ها را ببینم. آن شب در کنار دوستان بخصوص از نوع جدیدشان یعنی گلشیری، حقوقی و جوهری شب نابی داشتیم. از حسن آقا خواهش کردم فردا عصر به کلوپ بیاید تا پس از پایان برنامه کلاس‌ها به‌اتفاق ابراهیم به میهمانی آقای مدیر برویم و همان‌جا موضوع انتخاب خودم را هم به او بگویم. امشب که گذشت اما فردا باید خرده‌کاری‌های بوتیک را هم تمام کنم، تنها نگرانی من درزمان دوریم از کشور فقط بوتیک بود و آن زن و شوهر مرموز که در آن کار می‌کردند

ارسال نظر