درد بی کسی (قسمت 142)

وقتی‌که شب گذشته از محل کارم برگشتم بااینکه شب خوبی را سپری کرده بود اما خواب خوبی نداشتم. از درودیوار اتاق افکار مغشوش می‌بارید. هزاران فکر احاطه‌ام کرده بود. هیچ‌وقت برای رفتن به کویت این‌قدر دلهره نداشتم. اما بالاخره صبح شده درحالی‌که بشدت پکر و خسته بودم. امروز آخرین روز حضورم در کشور بود که برای انجام بقیه کارهای باقی‌مانده است چون فردا اول صبح باید به تهران بروم تا با پرواز ۸ شب عازم کویت شوم. چمدانم را بسته و تنها باید کیف‌دستی یا همان سامسونتم را هم آماده و مجدداً چک می‌کردم. بهتر دیدم اول صبح به بوتیک بروم و با کلیدهای رزروی که داشتم در را بازکرده و نگاهی به صندوق، دفتر و فاکتورها بیندازم شاید خیالم راحت شود. ساعت ۸ صبح بود که به بوتیک رسیدم. هیچکدام از مغازه‌های مجتمع مقابل هتل هنوز باز نشده بودند. قفل بزرگ اصلی را باز کردم و از لای کرکره فلزی داخل مغازه شدم و دوباره در را بستم تا کسی مزاحم نشود. چراغ کوچک سقف بوتیک را روشن کردم، اول سری به گاوصندوق زدم که دو کلید دارد، یکی از آن‌ها نزد آن زن و شوهر و دومی پیش من بود، در گاوصندوق را باز کردم، اسکناس‌ها دسته شده و مرتب روی‌هم چیده شده بود، پیداست یکی دو روزی است پول‌های فروش به‌حساب بانکی واریز نشده بود، متعجب شدم! پیش خودم احساس بدی پیرامون این عمل داشتم اما سعی کردم خودم را راضی و به طریقی قانع کنم که افکارم اشتباه است. غرق این تفکرات بودم که صدای باز شدن کرکره متوجهم کرد کسی وارد مغازه می‌شود. از جایم بلند شدم که ببینم چه کسی پشت کرکره‌هاست اما قبل از من زن و شوهر وارد شدند و سلام کردند، بدون اینکه جوابشان را بدهم از مرد پرسیدم: چرا پول‌ها را در گاوصندوق نگه‌داشته و به‌حساب بانک واریز نکرده است؟

ارسال نظر