درد بی کسی (قسمت 143)

زن و شوهر رنگ چهره‌شان به سفیدی برف شده بود و به لکنت زبان افتاده بودند. زن که زیرک‌تر و حراف‌تر از شوهرش بود، سریعاً خودش را جمع کرد و درحالی‌که سعی داشت آرام و بی‌تفاوت باشد باحالتی طلبکارانه گفت: درست است که شما مالک این فروشگاه هستید اما دلیلی ندارد بدون اطلاع ما اینجا را تفتیش کنید، فکر نکردید ممکن است ما یکی از وسایل شخصی خودمان را که کاملاً محرمانه است در این گاوصندوق گذاشته باشیم یا یکی از اعضاء فامیل و یا همسایگان به امانت به ما سپرده باشند؟ این رسم اعتماد به ما نیست که چند سال صادقانه برای شما کار کرده‌ایم. حرف‌هایش منطقی به نظر می‌رسید اما پریدن رنگ از چهره زن و شوهر چیز دیگری نشان می‌داد. در صندوق را بستم و جواب دادم: به‌هرحال جای نگهداری پول بانک است و به‌هیچ‌عنوان و بدون اطلاع من نباید پولی در صندوق بلوکه شود. اگر سارقی به اینجا آمد و به صندوق دستبرد زد چه کسی جواب گوی من است؟ مرد که حالا فهمیده بود همسرش توانسته مرا اندکی مجاب کند گفت: شما کجا هستید که اجازه بگیریم؟ سعی کردم بر اعصاب خودم مسلط باشم چون فعلاً به آن‌ها نیاز داشتم بنابراین گفتم: این بار که از سفر برگشتم سعی می‌کنم تمام‌روز را در مغازه حضورداشته باشم که این اتفاقات نیفتد. زن و شوهر مشغول باز کردن بقیه درها و مرتب کردن محیط فروشگاه شدند. آن روز را تا ظهر در بوتیک ماندم که رفت‌وآمدهای مشکوک احتمالی را بیشتر تحت نظر داشته باشم. ساعت 12 ظهر حساب صندوق را بستم و همه موجودی آن و پول‌های گاوصندوق را درون کیف سیاه مخصوص این کار گذاشتم و تحویل مرد دادم تا به‌حساب credit card خودم واریز و فیش موجودی آن را تا آخرین لحظه گرفته و برایم بیاورد. می‌خواستم خیالم راحت باشد تا اگر نیاز شد آن‌طرف بتوانم برای خریدهایم چک بدهم یا از کارت استفاده کنم.

ارسال نظر