درد بی کسی (قسمت 144)
ماندن من دیگر در فروشگاه فایده چندانی نداشت بنابراین درحالیکه خودم را دلخور و ناراحت نشان میدادم به سردی از زن و شوهر فروشنده بوتیک جدا شدم. باید قبل از رفتن به منزل برای شب یک سبد گل و یک کیک سفارش میدادم تا آماده باشد که بهاتفاق حسن آقا و ابراهیم به خانه آقای مدیر میرفتیم. مطمئنترین مکانی که میتوانست سفارش کیک را بپذیرد و سر ساعت مشخص تحویل بدهد قصر فردوس بود که در کنارش گل پرشیا را داشت. بنابراین اتومبیلم را سوار شدم تا به خیابان کمال اسماعیل بروم. قصر فردوس مثل همیشه پرمشتری و شلوغ بود اما گل پرشیا در نیمههای روز کمی خلوتتر به نظر میرسید. اول به قنادی رفتم و کیکی را در ویترین یخچال مغازه انتخاب کردم و از فروشنده خواستم تا با شکلات قرمز روی خامههای آن بنویسد: «سلامتیت مبارک. عمرت جاودان باد». پسازاینکه هزینهاش را پرداختم کیک را بهصورت امانت در جعبه مخصوص و در همان یخچال گذاشتم تا ساعت 8 شب برای بردنش مراجعه کنم. بعد از خارج شدن از قصر فردوس به گلفروشی پرشیا رفتم و از فروشنده که یک دختر پاکستانی بود با دادن یک اسکناس صدتومانی خواستم سبدی پر از گلهای گلایل در رنگهای مختلف برای همان ساعت از شب آماده کند. رسیدگی به وضعیت و حسابهای بوتیک آنهم در مدت 4 ساعت کار مشکلی بود و تقریباً خسته شده بودم. بهتر دیدم به خانه برگردم و کمی استراحت کنم که برای میهمانی شب آمادگی داشته باشم. مادر تنها بود و لبخندهایی که در این مدت کوتاه و بعد از 28 سال در چهره او میدیدم برایم تازگی داشت و میتوانست یکی از دلایل امیدوار شدن من به زندگی جدیدم باشد. سلام کردم و او برای اولین مرتبه در جوابم گفت: سلام به روی ماهت پسر عزیزم.