درد بی کسی (قسمت 146)
خداوندا من ظرفیت پذیرفتن اینهمه لطف و محبت و عاطفهای که سالها مستحقش بودم را به یکباره نداشتم، بارها خودم را در آینهقدی کمد اتاقم برانداز کردم تا ببینم چه تغییراتی در ظاهرم ایجادشده که توانسته در این مدتزمان کوتاه نظر همه و بخصوص خانوادهام را درباره من تغییر دهد، از گذشته تیرهوتار من تنها یادگاری که باقیمانده نام بیمسمای حسرت بود که هنوز هم بر وجودم سنگینی میکرد. آری حسرت که در بطن واقعیت نهفته نه آیینه ظهور. مادر میدانست آن روز آخرین ناهار را باید برای من تدارک ببیند و دیده بود. همهچیز با سلیقه کامل در سفره چیده شده، گرسنه بودم، نشستم و مشغول خوردن شدم، مادر روبروی من نشسته و بدون اینکه غذا بخورد مرا نگاه میکرد، سرم را بلند کردم و در چشمهای بیفروغش خیره شدم. پرسیدم: چرا شروع به خوردن نمیکند؟ لبخندی بر لبان چروکیدهاش نقشبست و گفت: محو تماشای پدر مرحومت در چهره تو هستم، من و او سالهای خوبی در کنار هم داشتیم، از وقتیکه اولین فرزندم یعنی خواهر بزرگت پا به زندگی ما گذاشت همهچیز عوض شد، نیمی از علاقه من به پدرت و نیمی از عشق او به من کم شد و مجموع آن بهسوی خواهر کوچکت رفت و این روند همچنان ادامه داشت، با هر فرزندی که تولد مییافت نیمی از محبت این زن و شوهر ربوده میشد و بهسوی دیگر میرفت. تو تنها فرزندی بودی که هرگز نتوانستی ذرهای از مهر و عاطفه پدر و مادر را به خودت اختصاص بدهی و امروز میبینم که ما چقدر در حق تو جفا کردهایم، دلم میخواهد در این روزهای محدود و باقیمانده از عمرم بتوانم گوشهای از بیمهریهایی را که در حق تو روا داشتهام جبران کنم، حسرت مرا و پدر مرحومت را ببخش.