درد بی کسی (قسمت 151)

اینجا هم مثل همیشه آنهم آن‌وقت شب که همه آماده می‌شدند تا به مراسم‌های مختلف بروند شلوغ بود. کیک و سبد گل زیبا را به کمک دوستان داخل صندوق‌عقب گذاشتیم و به‌طرف خانه آقای مدیر کلوپ حرکت کردیم. خیابان‌ها را که از جمعیت موج میزد اما اتومبیل کمتری در آن رفت‌وآمد داشت طی کردیم تا به کوچه موعود رسیدیم. چراغ بالای شیروانی روشن و لای در چوبی باز بود، انگار آقای مدیر منتظر بود، کمی نگران به نظر می‌رسید، هم ابراهیم و هم حسن آقا را می‌شناخت بنابراین آسوده‌خاطر بودم که احتیاجی به معرفی ندارند. با او دست دادم و گفتم: کمی نگران به نظر می‌رسید! بلافاصله جواب داد: نه چیز مهمی نیست، دخترم امروز باقلا پخته خورده و چون سفید است مادرش می‌گوید سردیش شده، گفتم: می‌خواهید او را به درمانگاه ببریم؟ آقای مدیر لبخندی ساختگی تحویلم داد و گفت: نه نه. بفرمایید داخل، من راه را می‌دانستم اما ابراهیم و حسن آقا دفعه اولشان بود که به اینجا می‌آمدند. مادر و دختر در میهمان‌خانه روی دو مبل کنار هم نشسته بودند، دختر لیوانی در دست داشت که مایع زردرنگی در آن دیده می‌شد. بااینکه رنگی پریده به چهره داشت اما به‌سختی از جا بلند شد و سلام کرد. من و ابراهیم و حسن آقا هم به مادر سلام کردیم و هم جواب سلام دختر را دادیم. هر سه سعی می‌کردند تا لبخندی تحویلمان بدهند. پیدا بود خانه آرامش قبل را نداشت. داخل اتاق پذیرایی شدیم و روی مبل‌ها نشستیم، آقای مدیر در این فاصله گل و شیرینی را روی میز ناهارخوری گذاشت و سه استکان چای برای ما آورد. نگرانیم را نمی‌توانستم از خودم دور کنم، به دختر گفتم اگر احساس می‌کند که ناراحت است اتومبیل دم در آماده است، می‌توانیم به‌اتفاق مادر به درمانگاه برویم، دختر که سعی می‌کرد همچنان لبخندی تلخ بر لب داشته باشد، به‌آرامی گفت: نه. سردیم شده بود حالا با خوردن این آب‌نبات حالم بهتر می‌شود.

ارسال نظر