درد بی کسی (قسمت 155)

به‌ظاهر همه‌چیز بر وفق مراد بود و باید شب شادی را می‌داشتیم اما من که سخت نگران آن دختر بودم و از درون همچون کوره‌ای می‌سوختم سعی می‌کردم خودم را آرام نشان دهم تا شب دیگران خراب نشود. جدا از مصائب بیماری دختر محفل گرمی بود که نمی‌دانم چگونه به‌سرعت گذشت. حالا شب به نیمه‌نزدیک می‌شد و خانم آقای مدیر میز شام را چیده و مشغول آوردن دیس‌های غذا برای تکمیل آن بود، این زن دست‌تنها چند نوع غذا تهیه‌کرده و کنار میز ایستاده و منتظر بود تا میهمانان روی صندلی‌ها بنشینند و دستپخت او را امتحان کنند. البته من قبلاً نمک این خانه باصفا را چشیده‌ بودم. آقای مدیر ما را به‌سوی میز دعوت کرد، اما دختر ترجیح داد شام نخورد تا راحت‌تر باشد. مادر از ما می‌خواهد که از خودمان پذیرایی کنیم اما آقای مدیر مهلت نمی‌داد بشقاب‌های ما خالی بماند و مرتب آن‌ها را پر می‌کرد. هر سه ما واقعاً زیاده‌روی کرده‌ بودیم. ابراهیم گفت: دو شب خوبی داشتیم، چند وقت بود شام ما نان و پنیر بود یا تخم‌مرغ آب پز ولی این دو شب دلی از عزا درآوردیم و سپس ‌خندید، از آن خنده‌هایی که به ما روحی دوباره می‌بخشید. حسن آقا که روزنامه‌نگار است بامتانت تمام شامش را ‌خورد و از آقای مدیر و خانمش تشکر کرد. او همچنان سرک می‌کشد و کنجکاوست تا قضایا را به هم ربط بدهد و مطلبی برای نگارش فراهم کند. آقای مدیر به کمک خانمش میز را جمع کرد و درنهایت با یک سینی چای از آشپزخانه به‌سوی ما آمد، حالا همه‌چیز دوباره آرامش قبلی را پیداکرده بود و همگی مشغول صحبت پیرامون موضوع‌های شایع روز در جامعه بودند اما من همچنان درگیر ناراحتی دختر بودم درحالی‌که برای مدت‌ها از وضعیت او بی‌خبر می‌ماندم.

ارسال نظر