درد بی کسی (قسمت 156)
خوردن صبحانه به درازا کشید و سوفیا هم یکریز حرف میزد و من یکدرمیان سرم را بهعنوان تائید تکان میدادم. بالاخره خسته شد، روی یک صندلی مقابل میز من نشست و بهصورت من خیره شد و گفت: این بار رنگ و رویتان باز شده است، انگار آن استرس و عجلهای که همیشه در رفتارتان بود از بین رفته! دیگر موقع غذا خوردن دستتان را مرتب تکان نمیدهید و به ساعت دیواری نگاه نمیکنید! شاید اتفاق تازهای افتاده که من نمیدانم؟ هیچوقت فاصله رفتوآمدتان به ایران اینقدر طول نمیکشید! ناچار خندیدم و درحالیکه کارد را در ظرف کره میگذاشتم گفتم: نه خبری نیست تنها آمدهام تا کارهایم را سریعتر انجام بدهم و به ایران برگردم چون در آنجا گرفتاریهایی دارم که باید رفعورجوع شود. سوفیا بهسرعت گفت: آقا حسرت نکند متأهل شدهای؟ بازهم خندیم و گفتم: نه ولی شاید این بار که برگردم اتفاق بیفتد، کلی کشید و گفت: مبارک است، بالاخره کسی پیدا شد که بتواند حسرت همیشه غمگین را به دام خود اسیر کند. گفتم: بله کسی که اگر نبود من نمیتوانستم و نمیخواستم به این زودی که گفتم به ایران برگردم. از پشت میز غذاخوری بلند شدم و گفتم: حالا حرف را تمام کن و سررسید عملکرد روزانه این سه ماه را بیاور تا بخوانم چون خیلی کاردارم که باید انجام بدهم. مجبورم اول سری به قصر شیخ بزنم و موافقتنامهای را که برایش از ایران آوردهام تحویلش بدهم. سوفیا سررسید قهوهایرنگ را روی میز من گذاشت و سینی صبحانه را به آشپزخانه برد، شروع به خواندن روزشمارها کردم و نکات مهم آن را در دفتر روزانه خودم نوشتم که این شروع گردش کار شبانهروزی ف بدون وقفه و همیشگی من و سوفیا در کویت بود.